اشک های خاکستری
اشک های خاکستری
#پارت۱۵
عمو عصبی نگام کرد... به سِرُم دستش خیره شدم..
÷ کی میخوای فراموشش کنی جونگکوک؟!
با یه لحن جدی و سرد گفت.. قلب منم سرد شد... عمو دیگه گرمای قبلو نداشت باهام...
تهدیدوار بکهو رو نگا کردم به معنی اینکه اگه تو دهنتو باز کرده باشی کشتمت!
÷ بیماریم پیشرفت کرده.. میخوام قبل از مرگم از آینده باند مطمعا شم
دلم میخواست پاشم برم... مثل همیشه! بازم داشت درمورد وارث باند حرف میزد
÷ باید ازدواج کنی جونگکوک.. هر چه زودتر.... پس فردا یه قرار چیدم برای تو و دختر دوستم.... اینبار مراقب باش نمیخوام بازم برینی به آبروم! من قبل مرگم میخوام پسرتو ببینم.
ناچار سرمو به نشونه باشه خم کردم...
÷ فکر دختر اون خائنم بیرون کن از ذهنت
شنیدم.... صداشو... یچیز غمگین.. تو سینه چپ بکهو... کلی رگ های سرخ و آبی وصله بهش.. به سختی میتپه.. اون چیز غمگین شکست... صداش خیلی دردناک خراشید گوشامو...
تو چشمای همیشه بی احساس بکهو خیره شدم... البته از نظر بقیه! بنظر من چشمای بکهو احساسی ترین رنگارو جا میدادن تو خودشون...
بکهو سرشو برگردوند سمت در.. یجایی دور از این جو...
_ من دیگه میرم
پا شدم و دوباره یه تعظیم نود درجه کردم...
بکهوعم پشت سرم اجازه گرفت اومد بیرون
* صب کن جعون جونگکوک
برگشتم... بکهو بود
* بس کن این بازیاتو گند قبلیت بس نبود؟؟
نفس کلافه ای کشیدم.. بی توجه بهش برگشتم و رفتم سمت اتاقم... وارد اتاقم شدم... اتاق بچگیام البته....
وقتی ۱۲ سالم بود مجبور شدم برم دور از عموم ، تنها خانوادم... زندگی کنم.. درواقع عمو منو جدا کرد از خودش.. گفت از این به بعد باید تو عمارت خودت زندگی کنی!
#پارت۱۵
عمو عصبی نگام کرد... به سِرُم دستش خیره شدم..
÷ کی میخوای فراموشش کنی جونگکوک؟!
با یه لحن جدی و سرد گفت.. قلب منم سرد شد... عمو دیگه گرمای قبلو نداشت باهام...
تهدیدوار بکهو رو نگا کردم به معنی اینکه اگه تو دهنتو باز کرده باشی کشتمت!
÷ بیماریم پیشرفت کرده.. میخوام قبل از مرگم از آینده باند مطمعا شم
دلم میخواست پاشم برم... مثل همیشه! بازم داشت درمورد وارث باند حرف میزد
÷ باید ازدواج کنی جونگکوک.. هر چه زودتر.... پس فردا یه قرار چیدم برای تو و دختر دوستم.... اینبار مراقب باش نمیخوام بازم برینی به آبروم! من قبل مرگم میخوام پسرتو ببینم.
ناچار سرمو به نشونه باشه خم کردم...
÷ فکر دختر اون خائنم بیرون کن از ذهنت
شنیدم.... صداشو... یچیز غمگین.. تو سینه چپ بکهو... کلی رگ های سرخ و آبی وصله بهش.. به سختی میتپه.. اون چیز غمگین شکست... صداش خیلی دردناک خراشید گوشامو...
تو چشمای همیشه بی احساس بکهو خیره شدم... البته از نظر بقیه! بنظر من چشمای بکهو احساسی ترین رنگارو جا میدادن تو خودشون...
بکهو سرشو برگردوند سمت در.. یجایی دور از این جو...
_ من دیگه میرم
پا شدم و دوباره یه تعظیم نود درجه کردم...
بکهوعم پشت سرم اجازه گرفت اومد بیرون
* صب کن جعون جونگکوک
برگشتم... بکهو بود
* بس کن این بازیاتو گند قبلیت بس نبود؟؟
نفس کلافه ای کشیدم.. بی توجه بهش برگشتم و رفتم سمت اتاقم... وارد اتاقم شدم... اتاق بچگیام البته....
وقتی ۱۲ سالم بود مجبور شدم برم دور از عموم ، تنها خانوادم... زندگی کنم.. درواقع عمو منو جدا کرد از خودش.. گفت از این به بعد باید تو عمارت خودت زندگی کنی!
۲.۳k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.