فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۵۱
( با عرض پوزش من غلط املایی زیاد دارم چون تند تند می نویسم 😂💔)
از زبان ا/ت
گفت : بهت گفتم اما حرفم رو باور نکردی..
یه چند ثانیه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
اما من این سکوت رو شکستم و گفتم : حداقل چند دقیقه بعدش متوجه اشتباهم شدم و بهت زنگ زدم..تا عذر خواهی کنم..اما جوابم رو ندادی وقتی اومدم خونت..نبودی هیچی ازت نبود..اگه واقعا گناهکار نبودی میموندی و ثابتش میکردی نه اینکه از همه چیز فرار کنی
گفت : یعنی..بازم نمیخوای بهم اطمینان کنی؟ یعنی بازم میخوای حرفام رو نادیده بگیری ؟ در این حد به اون عوضی اعتماد داری..( جین رو میگه )
گفتم : کسی که تو بهش میگی عوضی در نبود تو کنارم بود بجای تو دلداریم میداد...اون آدم خوبیه
اینو گفتم و از کنارش گذشتم و رفتم..تو راه لینا رو دیدم خواست چیزی بگه که گفتم : لطفاً بازم شروع نکنید
مستقیم رفتم تو خونم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم که ندونستم کی خوابم برد
( شب موقع شام )
از زبان ا/ت
با صدای خواهرم از خواب بیدار شدم...
اومد جلوم نشست و گفت : ا/ت شب شده بیا بریم شام
گفتم : نه... حوصله ندارم..بزار بخوابم
گفت : پاشو ببینم..
با زور بلندم کرد و برد حیاط خودشون توی حیاط میز چیده بودن .
آقای جئون ، جونگ کوک ، تهیونگ ، لینا ، دایانا ، جیانگ و لی چان ( و لی چان جیانگ دوسته ا/ت و خواهرش هستن که تو شرکت کار میکردن هر دو پسرن)
جیانگ و لی چان رو خیلی وقته ندیده بودم وقتی دیدنم بلند شدن و با بغض اومدن سمتم بغلشون کردم و گفتم : پسرا چقدر تیپ و قیافتون تغییر کرده
جیانگ گفت : ا/ت تو هم خیلی خوشتیپ شدی
گفتم : بیخیال بابا..
نشستیم سره میز شام من زیاد اشتها نداشتم برای همین چیزه زیادی نتونستم بخورم بعده شام یه آتیش درست کردن جیانگ و لی چان ما هم دورش نشستیم هوا سرد بود...لینا گفت : آنی من شنیدم صدای خوبی داری میشه یه آهنگ بخونی برامون
دایانا هم هی به خواهرم اصرار کرد که بالاخره خواهرم شروع به خوندن کرد
یه آهنگ غمگین اما خیلی قشنگ داشت میخوند...
به خواهرم نگاه میکردم و اشک چشمام رو فرا گرفته بود..نگاهم رو دادم سمته جونگ کوک اونم داشت بهم نگاه میکرد..بعده چند دقیقه با صدای یونته که داشت گریه میکرد به خودم اومدم صورتم رو گرفتم سمته پشت و اشکام رو پاک کردم
از زبان ا/ت
گفت : بهت گفتم اما حرفم رو باور نکردی..
یه چند ثانیه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
اما من این سکوت رو شکستم و گفتم : حداقل چند دقیقه بعدش متوجه اشتباهم شدم و بهت زنگ زدم..تا عذر خواهی کنم..اما جوابم رو ندادی وقتی اومدم خونت..نبودی هیچی ازت نبود..اگه واقعا گناهکار نبودی میموندی و ثابتش میکردی نه اینکه از همه چیز فرار کنی
گفت : یعنی..بازم نمیخوای بهم اطمینان کنی؟ یعنی بازم میخوای حرفام رو نادیده بگیری ؟ در این حد به اون عوضی اعتماد داری..( جین رو میگه )
گفتم : کسی که تو بهش میگی عوضی در نبود تو کنارم بود بجای تو دلداریم میداد...اون آدم خوبیه
اینو گفتم و از کنارش گذشتم و رفتم..تو راه لینا رو دیدم خواست چیزی بگه که گفتم : لطفاً بازم شروع نکنید
مستقیم رفتم تو خونم روی کاناپه دراز کشیدم و چشمام رو بستم که ندونستم کی خوابم برد
( شب موقع شام )
از زبان ا/ت
با صدای خواهرم از خواب بیدار شدم...
اومد جلوم نشست و گفت : ا/ت شب شده بیا بریم شام
گفتم : نه... حوصله ندارم..بزار بخوابم
گفت : پاشو ببینم..
با زور بلندم کرد و برد حیاط خودشون توی حیاط میز چیده بودن .
آقای جئون ، جونگ کوک ، تهیونگ ، لینا ، دایانا ، جیانگ و لی چان ( و لی چان جیانگ دوسته ا/ت و خواهرش هستن که تو شرکت کار میکردن هر دو پسرن)
جیانگ و لی چان رو خیلی وقته ندیده بودم وقتی دیدنم بلند شدن و با بغض اومدن سمتم بغلشون کردم و گفتم : پسرا چقدر تیپ و قیافتون تغییر کرده
جیانگ گفت : ا/ت تو هم خیلی خوشتیپ شدی
گفتم : بیخیال بابا..
نشستیم سره میز شام من زیاد اشتها نداشتم برای همین چیزه زیادی نتونستم بخورم بعده شام یه آتیش درست کردن جیانگ و لی چان ما هم دورش نشستیم هوا سرد بود...لینا گفت : آنی من شنیدم صدای خوبی داری میشه یه آهنگ بخونی برامون
دایانا هم هی به خواهرم اصرار کرد که بالاخره خواهرم شروع به خوندن کرد
یه آهنگ غمگین اما خیلی قشنگ داشت میخوند...
به خواهرم نگاه میکردم و اشک چشمام رو فرا گرفته بود..نگاهم رو دادم سمته جونگ کوک اونم داشت بهم نگاه میکرد..بعده چند دقیقه با صدای یونته که داشت گریه میکرد به خودم اومدم صورتم رو گرفتم سمته پشت و اشکام رو پاک کردم
۱۰۷.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.