رمان دورترین نزدیک کاور شخصیت رامین
#پارت_149
سامی نشست تو ماشین
بهار: ترانه!
_ها چیه؟ ترانه و زهرمار این بچه بازیا چیه؟
سامی به کسی زنگ زدو بعد قطع کردن تماسش : الان سپنتا میاد حرف میزنید یا مث ادم حالیش میشه یا جور دیگه ای حالیش میکنم! بهار توهم هیچوقت انقد بی منطق بازی در نیار
زده به سرت؟!
یکم همونجا نگه داشتیم که ماشین سپنتا کنارمون ترمز کرد
_بهار جان! برو عزیزم مطمئنم میخواد چرا نخواد؟ بچشه وقتی هست مجبوره قبول کنه اصا تو زود تصمیم گیری کردی
بهار با لبخند پیاده شد
سامی: تتر اینم از اینا!
_بله ماموریت با موفقیت انجام شد
سامی:بریم ی دور بزنیم
_اوم بریم، نگران اینام الان!
سامی: چیزی نمیشه نترس
ی جا نگه داشتیم و آبمیوه خوردیم خبری از اینا نشد!
سامی: خسته نیستی! تا عصر کلاس
خندیدم _بیشتر گشنمه
کلافه چشمم ب گوشیم بود که بلاخره اسم بهار اومد رو صفحه
_جونم بهار
بهار: کجایین تتر؟ بیاین یکم حرف بزنیم!
_جای خاصی نیستیم
بهار آدرس فست فودیو دادو قطع کرد
ادرسو به سامی دادم...
نشستیم سر میز
_خب!
بهار: سپنتا اونوره الان میاد! میخوایم یکم زودتر ازدواج کنیم بعدم بریم یه مدت اینجا نباشیم
_دیدی دستی دستی واسه خودت بریدی دوختی!
سامی: نه ادم شده پس
بهار: اوهوم
سپنتام اومد : سلام
_سلام
سپنتا:یه پیتزا میدم بهتون برید خونه!
سامی: مارو کشوندین برا پیتزا!؟
سپنتا: زیادیتونه،شام عروسیمو میخورین بعدا
یه عالمه در مورد برنامه هاشون حرف زدیم،پیتزارو خوردیم
_بهار مراقب خودت باش،شبتون بخیر
سامی: خدافظ!
بهار: خدافظ تون شب خوش
اومدیم بیرون
_اخ راحت شدم یعنی
سامی: بهترش همین بود از اول باهم حلش میکردن!
_الانم خوب شد
سامی: ترانه ساعت 22
_اوم بریم منو برسون
راه انقد طولانی بود که چشامو بستم
انگار از اون سر شهر کشیدن مارو این سر شهر!
با حس کردن اینکه دارم تکون میخورم یکی از چشامو باز کردم
سامی بغلم کرده بود حوصله نداشتم باز چشامو بستم
ماهور
من عمرا بهت زنگ بزنما! اصا تا این وقت شب کجاست با صدای در برگشتم طرفش که چشمم به سامی که ترانه رو بغل کرده بود خورد با اخم نگاش کردم
سامی:سلام
سرمو تکون دادم سامی رف بالا سعی میکردم کنجکاو نباشم!
سامی اومد: خوابش برد تو راه
+اوم
صدای خندیدن سامیو که شنیدم سرمو گرفتم بالا و با قیافه بامزه سامی روبرو شدم خواستم چیزی بپرسم عمدا دستشو تکون داد رفت بیرون! پسره ی بیمار! خب میمردی حرف بزنی!
بیخیال به کارم ادامه دادم ولی مگه میشد!... کلافه رفتم اب بخورم
ترانه
بیحال چشامو باز کردم تشنم بود!
رفتم سمت آشپز خونه بدون اینکه نگام کنه صداش اومد : خوش گذشت!؟
اب خوردم برگشتم سمتش
_چی!؟
+الانم نمی اومدی
این الان چش شد! نکنه... اره حسودی!...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #خاص #جذاب #زیبا #شیک #پست_جدید #هنری
سامی نشست تو ماشین
بهار: ترانه!
_ها چیه؟ ترانه و زهرمار این بچه بازیا چیه؟
سامی به کسی زنگ زدو بعد قطع کردن تماسش : الان سپنتا میاد حرف میزنید یا مث ادم حالیش میشه یا جور دیگه ای حالیش میکنم! بهار توهم هیچوقت انقد بی منطق بازی در نیار
زده به سرت؟!
یکم همونجا نگه داشتیم که ماشین سپنتا کنارمون ترمز کرد
_بهار جان! برو عزیزم مطمئنم میخواد چرا نخواد؟ بچشه وقتی هست مجبوره قبول کنه اصا تو زود تصمیم گیری کردی
بهار با لبخند پیاده شد
سامی: تتر اینم از اینا!
_بله ماموریت با موفقیت انجام شد
سامی:بریم ی دور بزنیم
_اوم بریم، نگران اینام الان!
سامی: چیزی نمیشه نترس
ی جا نگه داشتیم و آبمیوه خوردیم خبری از اینا نشد!
سامی: خسته نیستی! تا عصر کلاس
خندیدم _بیشتر گشنمه
کلافه چشمم ب گوشیم بود که بلاخره اسم بهار اومد رو صفحه
_جونم بهار
بهار: کجایین تتر؟ بیاین یکم حرف بزنیم!
_جای خاصی نیستیم
بهار آدرس فست فودیو دادو قطع کرد
ادرسو به سامی دادم...
نشستیم سر میز
_خب!
بهار: سپنتا اونوره الان میاد! میخوایم یکم زودتر ازدواج کنیم بعدم بریم یه مدت اینجا نباشیم
_دیدی دستی دستی واسه خودت بریدی دوختی!
سامی: نه ادم شده پس
بهار: اوهوم
سپنتام اومد : سلام
_سلام
سپنتا:یه پیتزا میدم بهتون برید خونه!
سامی: مارو کشوندین برا پیتزا!؟
سپنتا: زیادیتونه،شام عروسیمو میخورین بعدا
یه عالمه در مورد برنامه هاشون حرف زدیم،پیتزارو خوردیم
_بهار مراقب خودت باش،شبتون بخیر
سامی: خدافظ!
بهار: خدافظ تون شب خوش
اومدیم بیرون
_اخ راحت شدم یعنی
سامی: بهترش همین بود از اول باهم حلش میکردن!
_الانم خوب شد
سامی: ترانه ساعت 22
_اوم بریم منو برسون
راه انقد طولانی بود که چشامو بستم
انگار از اون سر شهر کشیدن مارو این سر شهر!
با حس کردن اینکه دارم تکون میخورم یکی از چشامو باز کردم
سامی بغلم کرده بود حوصله نداشتم باز چشامو بستم
ماهور
من عمرا بهت زنگ بزنما! اصا تا این وقت شب کجاست با صدای در برگشتم طرفش که چشمم به سامی که ترانه رو بغل کرده بود خورد با اخم نگاش کردم
سامی:سلام
سرمو تکون دادم سامی رف بالا سعی میکردم کنجکاو نباشم!
سامی اومد: خوابش برد تو راه
+اوم
صدای خندیدن سامیو که شنیدم سرمو گرفتم بالا و با قیافه بامزه سامی روبرو شدم خواستم چیزی بپرسم عمدا دستشو تکون داد رفت بیرون! پسره ی بیمار! خب میمردی حرف بزنی!
بیخیال به کارم ادامه دادم ولی مگه میشد!... کلافه رفتم اب بخورم
ترانه
بیحال چشامو باز کردم تشنم بود!
رفتم سمت آشپز خونه بدون اینکه نگام کنه صداش اومد : خوش گذشت!؟
اب خوردم برگشتم سمتش
_چی!؟
+الانم نمی اومدی
این الان چش شد! نکنه... اره حسودی!...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #خاص #جذاب #زیبا #شیک #پست_جدید #هنری
۶.۹k
۳۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.