عشق درسایه سلطنت پارت170
هر دو با نفس نفس به هم خیره بودیم..
اروم گفت
تهیونگ:من...
دیگه ادامه نداد..چی میخواست بگه؟
یه دفعه خودش رو ازم جدا کرد و کمی هولم داد عقب و سریع بهم پشت کرد..
صدای نفس های خیلی تندش به گوشم میخورد و مطمینم صدای ضربان قلبم رو که بی وقفه خودش رو به قفسه
سینه ام میکوبید میشنید..
پشت بهم وایستاد و دستش رو به دیوار گرفت..
من همونجور بهش خیره بودم سریع رفت سمت در..
ولی بیرون نرفت..دستش رو به درگاه در گرفت..
میخواست چیزی بگه ولی..
کف دستش رو محکم به درگاه در کوبید و "اه" بلندی گفت و سریع رفت...
همونجور بلا تکليف وسط اتاق و ایستاده بودم و به جای
خالیش نگاه میکردم دست روی گردنم کشیدم..
از اون همه گرما بغض کردم..دستم رو روی پیشونیم کشیدم
چقدر نزدیک و گرم بود..هیچ وقت اینجور نبود..
چقدر دوست داشتنی و لذ*ت بخش بود..
دستام رو روی میز کنارم گذاشتم تا تعادلم رو حفظ کنم..
بو*سه ی تند و گرمش علاوه بر لذ*ت.. تحکم بهم داده بود..
محکمم کرده بود.. تو خودم قدرت و جرءت رو احساس میکردم..
قدرت برای حفظ زندگیم برای حفظ قلبم، حفظ عشقم...
حس میکردم میتونم مبارزه کنم و هنوز دیر نشده..
اره.. میتونستم..
نفسم رو محکم بیرون دادم و دست دیگه ای به گردنم
کشیدم و از اتاق زدم بیرون به اتاق جلسه رفتم..
نماینده اسپانیا و وزراء منتظرم بودن..بین جمعیت نگاه کردم ولی تهیونگ رو ندیدم
مری:پس اعلا حضرت؟
نامجون: اعلا حضرت گفتن کاری دارن نمی تونن برای جلسه
بیان... گفتن هر مذاکره ای که بانو بکنن و هر تصمیمی که
گرفته بشه قبول دارن..
نگاه جدیم رو ازش گرفتم..این یعنی فرار بعد از یه بی ا*ختیاری..
سعی کردم جلسه رو زود به پایان ببرم.. چون اصلا حوصله اش رو نداشتم..
بعد تموم شدن سمت اتاقم راه افتادم که لورا رو دیدم
جلوم ایستاد..منم ایستادم..تعظیم کرد..پرغرورنگاش کردم
مری :لورا.... یه برده سرزمین های غربی..
سعی کردم صدام پر تحقیر باشه..
سریع نگام کرد..زل زدم تو چشمش محکم و پر غرور ، جوری که خیلی کم بودم و گفتم
مری: به برده ای در همین حدم میمونی.. پس حد خودت رو بدون..
و از کنارش رد شدم و به اتاقم برگشتم..تمام مدت به تهیونگ فکر میکردم
به بو*سه خیلی خیلی گرمش به اون جمله ناقصش " من... " من چی؟ چی میخواست بگه؟
به چشماش فک میکردم که خیره تو چشمم جوری مردمکش کوچیک شده بود و قهوه ای چشماش اونقدر خواستنی شده بود که دوست داشتم ببوسمشون رفتم جلوی اینه و به گر*دنم نگاه کردم یه قرمزی کوچیک رو گر*دنم بود که باعث شد با ذوق لبخند بزنم و ل*بم رو گا*ز بگیرم روز بعد هم خبری از تهیونگ نبود..
مری: ژاکلین..
ژاکلین : بله بانوی من...
مری:..
اروم گفت
تهیونگ:من...
دیگه ادامه نداد..چی میخواست بگه؟
یه دفعه خودش رو ازم جدا کرد و کمی هولم داد عقب و سریع بهم پشت کرد..
صدای نفس های خیلی تندش به گوشم میخورد و مطمینم صدای ضربان قلبم رو که بی وقفه خودش رو به قفسه
سینه ام میکوبید میشنید..
پشت بهم وایستاد و دستش رو به دیوار گرفت..
من همونجور بهش خیره بودم سریع رفت سمت در..
ولی بیرون نرفت..دستش رو به درگاه در گرفت..
میخواست چیزی بگه ولی..
کف دستش رو محکم به درگاه در کوبید و "اه" بلندی گفت و سریع رفت...
همونجور بلا تکليف وسط اتاق و ایستاده بودم و به جای
خالیش نگاه میکردم دست روی گردنم کشیدم..
از اون همه گرما بغض کردم..دستم رو روی پیشونیم کشیدم
چقدر نزدیک و گرم بود..هیچ وقت اینجور نبود..
چقدر دوست داشتنی و لذ*ت بخش بود..
دستام رو روی میز کنارم گذاشتم تا تعادلم رو حفظ کنم..
بو*سه ی تند و گرمش علاوه بر لذ*ت.. تحکم بهم داده بود..
محکمم کرده بود.. تو خودم قدرت و جرءت رو احساس میکردم..
قدرت برای حفظ زندگیم برای حفظ قلبم، حفظ عشقم...
حس میکردم میتونم مبارزه کنم و هنوز دیر نشده..
اره.. میتونستم..
نفسم رو محکم بیرون دادم و دست دیگه ای به گردنم
کشیدم و از اتاق زدم بیرون به اتاق جلسه رفتم..
نماینده اسپانیا و وزراء منتظرم بودن..بین جمعیت نگاه کردم ولی تهیونگ رو ندیدم
مری:پس اعلا حضرت؟
نامجون: اعلا حضرت گفتن کاری دارن نمی تونن برای جلسه
بیان... گفتن هر مذاکره ای که بانو بکنن و هر تصمیمی که
گرفته بشه قبول دارن..
نگاه جدیم رو ازش گرفتم..این یعنی فرار بعد از یه بی ا*ختیاری..
سعی کردم جلسه رو زود به پایان ببرم.. چون اصلا حوصله اش رو نداشتم..
بعد تموم شدن سمت اتاقم راه افتادم که لورا رو دیدم
جلوم ایستاد..منم ایستادم..تعظیم کرد..پرغرورنگاش کردم
مری :لورا.... یه برده سرزمین های غربی..
سعی کردم صدام پر تحقیر باشه..
سریع نگام کرد..زل زدم تو چشمش محکم و پر غرور ، جوری که خیلی کم بودم و گفتم
مری: به برده ای در همین حدم میمونی.. پس حد خودت رو بدون..
و از کنارش رد شدم و به اتاقم برگشتم..تمام مدت به تهیونگ فکر میکردم
به بو*سه خیلی خیلی گرمش به اون جمله ناقصش " من... " من چی؟ چی میخواست بگه؟
به چشماش فک میکردم که خیره تو چشمم جوری مردمکش کوچیک شده بود و قهوه ای چشماش اونقدر خواستنی شده بود که دوست داشتم ببوسمشون رفتم جلوی اینه و به گر*دنم نگاه کردم یه قرمزی کوچیک رو گر*دنم بود که باعث شد با ذوق لبخند بزنم و ل*بم رو گا*ز بگیرم روز بعد هم خبری از تهیونگ نبود..
مری: ژاکلین..
ژاکلین : بله بانوی من...
مری:..
۱۷.۶k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.