پدر خوانده پارت ۲۹
ات:ببخشید ناراحتت کردم
کوک:نه اصلا، همین که بهمنهنگفتی خیلی خوبه *لبخند *
ات:میشه...بری بیرون
کوک:ات خودتو ناراحت نکن مامان و بابات دوست ندارن تورو ناراحت ببینن این اتفاق مال ۵ سال پیشه الان ناراحتی فایده ای نداره
ات:تو خودت این اتفاق برات میوفتاد ناراحت نمی شدی؟
کوک:چرا خب
ات:لطفا...به زمان نیاز دارم
کوک: باشه پس
+دیگه نمیتونستم همه زندگیم بهم دروغ گفت،مادر و پدرم زندگی واقعیم همش مخفی بود چرا؟
کنترل اشکام خارج شده بود سرمو توی پشتی فرو بردم و جیغ هایی از ته وجودم میزدم که حس کردم حنجره ای برام نمونده! چرا باید فراموشی میگرفتم چرا مامان و بابام سوختن پس چرا من زندم؟ نباید پیش شون باشم؟
ات:آخه گناهم چی بود که اینجوری شد؟*فریاد و گریه خیلی شدیدددددد*
راوی:دیگه کار از کار گذشته بود،هر چقدر هم گریه میکرد داد میزد کسی نمیشنید!
هر کس جاش بود به چیزای بیشتر فکر میکرد اما ات دخترمون اینجوری نبود....درسته دلش برای مادر و پدرش میسوخت حتی بیشتر از خودش...اما الان یه نفر رو داشته که هواشو از بچگی داشته و داره و خواهد داشت ۴ ساعتی میشد که گریه میکرد توی اینه خودشو دید چشماش شبیه یه کاسه خون شده بود دست خودش نبود ولی مشتش که از عصبانیت و ناراحت پر شده بود رو توی آینه فرود آورد....
شیشه خورد شد، دست دختر هم نابود شد
خونش مثل آتشفشان فوران میکرد نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت
پسر با عجله وارد اتاق شد و با دیدن وضعیت حوریش مرد و زنده شد کوچولوش رو بغل کرد و برد بیرون
همینجور گریه میکرد...کی فکرشو میکرد انقدر دلش پاک و نازک باشه؟ به نزدیک ترین بیمارستانی که میشد رسید ..
دکترا دختر و توی اتاق بردن و پیر همینجور دور خودش راه میرفت و انگشتاش رو میخورد...
در باز شد!
پسر با نگرانی سمت دکتر دوید و حال حوریش رو پرس و جو کرد.....
کوک:دکتر حالش چطوره؟
دکتر:حالشون خوبه..چون زخمش عمیق بود بخیه زدم نباید بهش فشار بیاد لطفا مراعات حالشو بکنید
کوک:چشم خیلی ممنون، میتونم ببینمش؟
دکتر:بله
راوی:وارد اتاق شد و با چهره غرق خواب حوریش مواجه شد به دستی که پانسمان شده بود نگاه کرد دستشو بوسه آرومی زد کم کم اشکای مرواریدی اش از چشماش سرازیر میشد و دست دخترو خیس میکرد
کوک:اکه میدونستم انقدر حالتو خراب میکنه هرگز بهت نمی گفتم*گریه شدیدددددد*
کوک:نه اصلا، همین که بهمنهنگفتی خیلی خوبه *لبخند *
ات:میشه...بری بیرون
کوک:ات خودتو ناراحت نکن مامان و بابات دوست ندارن تورو ناراحت ببینن این اتفاق مال ۵ سال پیشه الان ناراحتی فایده ای نداره
ات:تو خودت این اتفاق برات میوفتاد ناراحت نمی شدی؟
کوک:چرا خب
ات:لطفا...به زمان نیاز دارم
کوک: باشه پس
+دیگه نمیتونستم همه زندگیم بهم دروغ گفت،مادر و پدرم زندگی واقعیم همش مخفی بود چرا؟
کنترل اشکام خارج شده بود سرمو توی پشتی فرو بردم و جیغ هایی از ته وجودم میزدم که حس کردم حنجره ای برام نمونده! چرا باید فراموشی میگرفتم چرا مامان و بابام سوختن پس چرا من زندم؟ نباید پیش شون باشم؟
ات:آخه گناهم چی بود که اینجوری شد؟*فریاد و گریه خیلی شدیدددددد*
راوی:دیگه کار از کار گذشته بود،هر چقدر هم گریه میکرد داد میزد کسی نمیشنید!
هر کس جاش بود به چیزای بیشتر فکر میکرد اما ات دخترمون اینجوری نبود....درسته دلش برای مادر و پدرش میسوخت حتی بیشتر از خودش...اما الان یه نفر رو داشته که هواشو از بچگی داشته و داره و خواهد داشت ۴ ساعتی میشد که گریه میکرد توی اینه خودشو دید چشماش شبیه یه کاسه خون شده بود دست خودش نبود ولی مشتش که از عصبانیت و ناراحت پر شده بود رو توی آینه فرود آورد....
شیشه خورد شد، دست دختر هم نابود شد
خونش مثل آتشفشان فوران میکرد نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت
پسر با عجله وارد اتاق شد و با دیدن وضعیت حوریش مرد و زنده شد کوچولوش رو بغل کرد و برد بیرون
همینجور گریه میکرد...کی فکرشو میکرد انقدر دلش پاک و نازک باشه؟ به نزدیک ترین بیمارستانی که میشد رسید ..
دکترا دختر و توی اتاق بردن و پیر همینجور دور خودش راه میرفت و انگشتاش رو میخورد...
در باز شد!
پسر با نگرانی سمت دکتر دوید و حال حوریش رو پرس و جو کرد.....
کوک:دکتر حالش چطوره؟
دکتر:حالشون خوبه..چون زخمش عمیق بود بخیه زدم نباید بهش فشار بیاد لطفا مراعات حالشو بکنید
کوک:چشم خیلی ممنون، میتونم ببینمش؟
دکتر:بله
راوی:وارد اتاق شد و با چهره غرق خواب حوریش مواجه شد به دستی که پانسمان شده بود نگاه کرد دستشو بوسه آرومی زد کم کم اشکای مرواریدی اش از چشماش سرازیر میشد و دست دخترو خیس میکرد
کوک:اکه میدونستم انقدر حالتو خراب میکنه هرگز بهت نمی گفتم*گریه شدیدددددد*
۴۵.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.