پارت بعد عالیه
♧گل خار دار ♧
✧فصل دوم ✧★④P★
___
بعد چند مین ی ماشین جلومون وایساد و ی زن ازش اومد پایین فکر کنم اون خاله ا.ت باشه بعد از سلامو احوال پرسی با من سریع اومد سمت ا.ت و محکم بغلش کرد (علامت خاله ا.تو ک یادتونه!)
! اووو ا.ت تسلیت میگم
+م.. ممنون خاله جون... بعد رفت سمت یونگی
! من خاله ا.تم آرا خشبختم
×منم مین یونگی هستم تسلیت میگم
! ممنون عزیزم خب بیاین سوار شین بزارین کمکتون کنم وسایلو بزارین پشت ماشین صندوق عقب ماشینو باز کرد و وسایلو گذاشتیم توش و بعد خاله ا.ت رفت جلو و ما هم عقب نشستیم و ماشین راه افتاد (3 ساعت بعد) تقریبا هوا تاریک شده بود و ا.ت هم سرش رو شونم بود و خیلی آروم خوابیده بود منم از پشت شیشه ب قرص ماه ک تو تاریکی شب میدرخشید نگاه میکردم ک با صدای خاله ا.ت از پشت فرمون ب خودم اومدم
! امم یونگی عزیزم ا.ت خوابیده؟
×آ.. آره خاله جون
! ممنونم که تو این مدت مراقب ا.ت بودی اون خیلی سختی کشیده
×خواهش میکنم ب عنوان یه دوست وظیفم بود
! ی چند روز اینجا باشین تا هم ا.ت ب پدرو مادرش سر بزنه هم حالو هواش عوض شه مشکلی ک ندارین؟
×نه مشکلی نیست
دوباره سکوت برقرار شد تقریبا نیم ساعت بعد ماشین وایساد
! رسیدیم قبرستون لطفا ا.تو بیدار کن بی زحمت
×چشم
×ا.ت ا.ت بیدار شو رسیدیم
+اومم (خابالو و در حال مالیدن چشماش) کم کم چشمامو باز کردم دیدم وایسادیم و یونگی پیشمه پیاده شدیم و رفتیم تو قبرستون یکم بغضم گرفت ک کسایی ک از همه برام با ارزش ترنو بخوام زیر خاک ببینم بقل قبرستون ی گل فروش بود ما هم سه تا شاخه گل رز قرمز خریدیم اونجا ی روستای کوچیک بود ک اطرافش جنگل های بزرگی داشت ک دقیقا بقل قبرستون هم ی جنگل بزرگ ب اسم جنگل مرده ها هست چون مردم اینجا معتقدن روح مرده ها تو این جنگل زندگی میکنن رسیدیم سر قبر مامان بابا بغضم ترکید و جلوشون زانو زدم
+مامان بابا هق چرا رفتین هقققق دلم براتون تنگ شده خیلییی تنهاممم دخترتونو ول کردینننن (گریه) یونگی و خاله هم وایساده بودن و آروم اشک میریختن
+بابا بیا باز با هم بریم کافه مورد علاقتتت مامان دوباره بغلم کنننن شما حتی ازم خدافظی هم نکردینن آخرین بغل چییی پسسس هققق هققق (گریه)
! یونگی جون بیا ا.تو یکم تنها بزاریم خودشو خالی کنه
×اوهوم ا.ت ما میریم زود میایم (آروم)
+وقتی یونگی و خاله رفتن بیشتر احساس تنهایی کردم گلا رو تو دستم پر پر میکردم و میریختم رو قبر مامانی و بابایی همین جور گریم شدید تر میشد و با جسد زیر خاک مامان بابا حرف میزدم ک دستی رو روی شونم حس کردم برگشتم دیدم اون واقعا....!
✧فصل دوم ✧★④P★
___
بعد چند مین ی ماشین جلومون وایساد و ی زن ازش اومد پایین فکر کنم اون خاله ا.ت باشه بعد از سلامو احوال پرسی با من سریع اومد سمت ا.ت و محکم بغلش کرد (علامت خاله ا.تو ک یادتونه!)
! اووو ا.ت تسلیت میگم
+م.. ممنون خاله جون... بعد رفت سمت یونگی
! من خاله ا.تم آرا خشبختم
×منم مین یونگی هستم تسلیت میگم
! ممنون عزیزم خب بیاین سوار شین بزارین کمکتون کنم وسایلو بزارین پشت ماشین صندوق عقب ماشینو باز کرد و وسایلو گذاشتیم توش و بعد خاله ا.ت رفت جلو و ما هم عقب نشستیم و ماشین راه افتاد (3 ساعت بعد) تقریبا هوا تاریک شده بود و ا.ت هم سرش رو شونم بود و خیلی آروم خوابیده بود منم از پشت شیشه ب قرص ماه ک تو تاریکی شب میدرخشید نگاه میکردم ک با صدای خاله ا.ت از پشت فرمون ب خودم اومدم
! امم یونگی عزیزم ا.ت خوابیده؟
×آ.. آره خاله جون
! ممنونم که تو این مدت مراقب ا.ت بودی اون خیلی سختی کشیده
×خواهش میکنم ب عنوان یه دوست وظیفم بود
! ی چند روز اینجا باشین تا هم ا.ت ب پدرو مادرش سر بزنه هم حالو هواش عوض شه مشکلی ک ندارین؟
×نه مشکلی نیست
دوباره سکوت برقرار شد تقریبا نیم ساعت بعد ماشین وایساد
! رسیدیم قبرستون لطفا ا.تو بیدار کن بی زحمت
×چشم
×ا.ت ا.ت بیدار شو رسیدیم
+اومم (خابالو و در حال مالیدن چشماش) کم کم چشمامو باز کردم دیدم وایسادیم و یونگی پیشمه پیاده شدیم و رفتیم تو قبرستون یکم بغضم گرفت ک کسایی ک از همه برام با ارزش ترنو بخوام زیر خاک ببینم بقل قبرستون ی گل فروش بود ما هم سه تا شاخه گل رز قرمز خریدیم اونجا ی روستای کوچیک بود ک اطرافش جنگل های بزرگی داشت ک دقیقا بقل قبرستون هم ی جنگل بزرگ ب اسم جنگل مرده ها هست چون مردم اینجا معتقدن روح مرده ها تو این جنگل زندگی میکنن رسیدیم سر قبر مامان بابا بغضم ترکید و جلوشون زانو زدم
+مامان بابا هق چرا رفتین هقققق دلم براتون تنگ شده خیلییی تنهاممم دخترتونو ول کردینننن (گریه) یونگی و خاله هم وایساده بودن و آروم اشک میریختن
+بابا بیا باز با هم بریم کافه مورد علاقتتت مامان دوباره بغلم کنننن شما حتی ازم خدافظی هم نکردینن آخرین بغل چییی پسسس هققق هققق (گریه)
! یونگی جون بیا ا.تو یکم تنها بزاریم خودشو خالی کنه
×اوهوم ا.ت ما میریم زود میایم (آروم)
+وقتی یونگی و خاله رفتن بیشتر احساس تنهایی کردم گلا رو تو دستم پر پر میکردم و میریختم رو قبر مامانی و بابایی همین جور گریم شدید تر میشد و با جسد زیر خاک مامان بابا حرف میزدم ک دستی رو روی شونم حس کردم برگشتم دیدم اون واقعا....!
۵.۵k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.