رمان عشق یا خانواده پارت ۳۳
که واردش کردم "ویو به چند ساعت بعد "بعد از چند راند از ا/ت کشیدم بیرون ساعت ۴:۳۰ صبح بود یه نگاه به ا/ت انداختم از درد به خودش پیچیده بود کنارش دراز کشیدم
تهیونگ: چی شده ؟
ا/ت:وات د...؟ببین با هام چیکار کردی بعد میپرسی چی شده تو دیگه چه موجودی هستی ؟
تهیونگ: پارک ا/ت بدون داری چی میگی (عصبانی)
ا/ت:دخترو نگیمو از م گرفتی حالا میگی بدونم دارم چی میگم ؟هع...(نیشخند)
تهیونگ:نمردی که هنوز زنده ی (عصبانی )
ا/ت:باید میمردم ؟اگه اینطوره که خیلی خوبه
تهیونگ:ا/ت رو مخم راه نرو ،وگرنه بدتر از این سرت میارم ها
ا/ت:ایش ...(ادمین :کوفت)
تهیونگ: بزار ببینم
ا/ت:چیو ؟
تهیونگ:برگرد اینور
"ویو ا/ت "
وقتی گفت برگشتم سمتش یهو شروع به ماساژ دادن دلم کرد خیلی آروم داشت اینکار میکرد خیلی تعجب کردم از این کارش
اول اون بلا رو سرم اوردم حالا میخواد چیکار کنه؟
"ویو تهیونگ "
ا/ت داشت با تعجب به من نگاه میکرد که بعد از چند دقیقه متوجه شدم خوابیده واسه همین منم گرفتم خوابیدم
"ویو به صبح "
.وقتی از خواب بیدار شدم هنوز ا/ت خواب بود یه جور خوابیده بود که انگار چند ساله نخوابیده پاشدم رفتم حموم
"ویو ا/ت "
وقتی از خواب بیدار شدم حس خوبی داشتم، همین که اتفاق دیشب یادم افتاد حالم به هم خورد یه نگاه به تخت کردم تقریبا کل تخت خونی بود *وای خدا * که یهو بغضم گرفتو شروع به گریه کردن کردم...
ادامه داردر
تهیونگ: چی شده ؟
ا/ت:وات د...؟ببین با هام چیکار کردی بعد میپرسی چی شده تو دیگه چه موجودی هستی ؟
تهیونگ: پارک ا/ت بدون داری چی میگی (عصبانی)
ا/ت:دخترو نگیمو از م گرفتی حالا میگی بدونم دارم چی میگم ؟هع...(نیشخند)
تهیونگ:نمردی که هنوز زنده ی (عصبانی )
ا/ت:باید میمردم ؟اگه اینطوره که خیلی خوبه
تهیونگ:ا/ت رو مخم راه نرو ،وگرنه بدتر از این سرت میارم ها
ا/ت:ایش ...(ادمین :کوفت)
تهیونگ: بزار ببینم
ا/ت:چیو ؟
تهیونگ:برگرد اینور
"ویو ا/ت "
وقتی گفت برگشتم سمتش یهو شروع به ماساژ دادن دلم کرد خیلی آروم داشت اینکار میکرد خیلی تعجب کردم از این کارش
اول اون بلا رو سرم اوردم حالا میخواد چیکار کنه؟
"ویو تهیونگ "
ا/ت داشت با تعجب به من نگاه میکرد که بعد از چند دقیقه متوجه شدم خوابیده واسه همین منم گرفتم خوابیدم
"ویو به صبح "
.وقتی از خواب بیدار شدم هنوز ا/ت خواب بود یه جور خوابیده بود که انگار چند ساله نخوابیده پاشدم رفتم حموم
"ویو ا/ت "
وقتی از خواب بیدار شدم حس خوبی داشتم، همین که اتفاق دیشب یادم افتاد حالم به هم خورد یه نگاه به تخت کردم تقریبا کل تخت خونی بود *وای خدا * که یهو بغضم گرفتو شروع به گریه کردن کردم...
ادامه داردر
۱.۸k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.