پارت۱۳فیک:جرقه عشق
بالاخره تونستم صداشو بشنوم ،کوک راس میگف ،اون واقعا ات رو گرفته،دیگه شرکت برام مهم نیس من واقعا ات رو میخام،ودیگه چیزی برام مهم نیس،همین امشب سهام رو به کوک میدم و ات رو آزاد میکنم
نباید کسی بفهمه که من امشب قراره با کوک معامله کنم،چون اگه سروکله پلیسا پیدا بشه معلوم نیس که کوک با ات چکار کنه،پس باید خیلی مراقب باشم.حالا هم بهتره پاشم وکم کم آماده بشم چون هوا کم کم داره تاریک میشه.....
ویو کوک
بعد از اینکه دوش گرفتم اومدم بیرون
وای چقدر سبک شدم!
وای هوا تاریک شده؟
یعنی اینقدر دوش گرفتنم طول کشیده که نفهمیدم کی شب شده؟
بزار یه نگا به ساعت بندازم، اها هنوز یه ساعت مونده،پس بزار زود آماده بشم
بعد از اینکه آماده شدم(اسلاید۲)اومدم بیرون وجلوی در با آجوما روبه رو شدم
÷ارباب اومدم بگم که شام حاضره
+نمیخاد امشب دارم میرم بار
÷چشم ،پس وقتی برگشتین گرم میکنم
+نمیخاد،فقط این دختره رو از اتاق بیار بیرون
÷ببخشین ارباب که میپرسم ولی چیکارش دارین؟
+اینش دیگه به خودم مربوطه،عجله کن
÷چشم
توی اتاق نشسته بودم وبه شوگا فکر میکردم که چطوری قراره منو نجات بده،که با باز شدن در از افکارم بیرون اومدم
÷دخترم ارباب دستور داده که ببرمت پیشش
_آجوما نمیدونی باهام چکار داره؟
÷نه دخترم،به خدا توکل کن والان هم زود بیا تا عصبانی نشده
_چشم
بلند شدم وهمراه آجوما از اتاق رفتم بیرون وکوک رو کنار در دیدم که داشت گلوله های توی اسلحه اش رو کنترل میکرد،خیلی ترسیدم نکنه میخاد منو بکشه؟یا میخاد بلایی سرم بیاره؟تو این فکر بودم که نگام کرد واومد جلو وروبه روم ایستاد وسرشو خم کرد جلوی صورتم وآروم گف
+بهتره دعا کنی که شوهرت عاقل باشه وبهم کلک نزنه،چون اگه بهم کلک بزنه بدترین بلارو سر خودش وخودت میارم
خیلی باحرفش ترسیدم وزبونم بند اومده بود وچیزی برا گفتن نداشتم وفقط باترس بهش زول زده بودم که رفت عقب وبعد گف
+پشت سرم بیا
منم زود راه افتادم وآجوما هم کنارم بودوهمرام میومد که کوک یه دفعه برگشت وبا تندی به آجوما گف
+نکنه همینجوری میخای همراهش بیای آجومااااا،برو سرکارت زوددددددد
آجومای بیچاره یه چشمی گفت وبا نگاه هایی که دلش نمیخاس ازم برداره ازم دور شد ورفت داخل
رفتیم ورسیدیم به ماشین ویکی از بادیگارده درو باز کردوکوک یه نگا بهم کردو گف
+بشین
زود نشستم وخودش هم کنارم نشست وبعدبه رانندش گف برو سمت بار
وماشین حرکت کرد وتعداد زیادی از بادیگاردا هم باماشین های مشکی دیگه پشت ما حرکت کردن
هنوز لباسی که شوگا بهم خریده بود تنم بود وپاهای لختم که از زیرش معلوم بود اذیتم میکرد وداشتم بالباسم روشون رو میپوشوندم که کوک دستش رو روپای لختم گذاش وگف
+اوممممممم چه نرم وسفیدن!میدونی چقدر دوس داشتم که باهات یه حالی کنم؟
ودستش رو روی پاهام میکشید
+ولی حیف که باید سالم برسونمت دست شوهرت تا اون چیزیو که میخام رو بهم بده
دستش رو داش زیر لباسم میبرد که زود ازش فاصله گرفتم ولباسم رو کشیدم روپاهام
کوک هم یه نیشخندی بهم زدوبعد سرش روچرخوند سمت پنجره ودیگه نه چیزی گف ونه کاری باهام کردوبالاخره بعداز دقایقی رسیدیم .......
دوستان حمایت یادتون نره😘
نباید کسی بفهمه که من امشب قراره با کوک معامله کنم،چون اگه سروکله پلیسا پیدا بشه معلوم نیس که کوک با ات چکار کنه،پس باید خیلی مراقب باشم.حالا هم بهتره پاشم وکم کم آماده بشم چون هوا کم کم داره تاریک میشه.....
ویو کوک
بعد از اینکه دوش گرفتم اومدم بیرون
وای چقدر سبک شدم!
وای هوا تاریک شده؟
یعنی اینقدر دوش گرفتنم طول کشیده که نفهمیدم کی شب شده؟
بزار یه نگا به ساعت بندازم، اها هنوز یه ساعت مونده،پس بزار زود آماده بشم
بعد از اینکه آماده شدم(اسلاید۲)اومدم بیرون وجلوی در با آجوما روبه رو شدم
÷ارباب اومدم بگم که شام حاضره
+نمیخاد امشب دارم میرم بار
÷چشم ،پس وقتی برگشتین گرم میکنم
+نمیخاد،فقط این دختره رو از اتاق بیار بیرون
÷ببخشین ارباب که میپرسم ولی چیکارش دارین؟
+اینش دیگه به خودم مربوطه،عجله کن
÷چشم
توی اتاق نشسته بودم وبه شوگا فکر میکردم که چطوری قراره منو نجات بده،که با باز شدن در از افکارم بیرون اومدم
÷دخترم ارباب دستور داده که ببرمت پیشش
_آجوما نمیدونی باهام چکار داره؟
÷نه دخترم،به خدا توکل کن والان هم زود بیا تا عصبانی نشده
_چشم
بلند شدم وهمراه آجوما از اتاق رفتم بیرون وکوک رو کنار در دیدم که داشت گلوله های توی اسلحه اش رو کنترل میکرد،خیلی ترسیدم نکنه میخاد منو بکشه؟یا میخاد بلایی سرم بیاره؟تو این فکر بودم که نگام کرد واومد جلو وروبه روم ایستاد وسرشو خم کرد جلوی صورتم وآروم گف
+بهتره دعا کنی که شوهرت عاقل باشه وبهم کلک نزنه،چون اگه بهم کلک بزنه بدترین بلارو سر خودش وخودت میارم
خیلی باحرفش ترسیدم وزبونم بند اومده بود وچیزی برا گفتن نداشتم وفقط باترس بهش زول زده بودم که رفت عقب وبعد گف
+پشت سرم بیا
منم زود راه افتادم وآجوما هم کنارم بودوهمرام میومد که کوک یه دفعه برگشت وبا تندی به آجوما گف
+نکنه همینجوری میخای همراهش بیای آجومااااا،برو سرکارت زوددددددد
آجومای بیچاره یه چشمی گفت وبا نگاه هایی که دلش نمیخاس ازم برداره ازم دور شد ورفت داخل
رفتیم ورسیدیم به ماشین ویکی از بادیگارده درو باز کردوکوک یه نگا بهم کردو گف
+بشین
زود نشستم وخودش هم کنارم نشست وبعدبه رانندش گف برو سمت بار
وماشین حرکت کرد وتعداد زیادی از بادیگاردا هم باماشین های مشکی دیگه پشت ما حرکت کردن
هنوز لباسی که شوگا بهم خریده بود تنم بود وپاهای لختم که از زیرش معلوم بود اذیتم میکرد وداشتم بالباسم روشون رو میپوشوندم که کوک دستش رو روپای لختم گذاش وگف
+اوممممممم چه نرم وسفیدن!میدونی چقدر دوس داشتم که باهات یه حالی کنم؟
ودستش رو روی پاهام میکشید
+ولی حیف که باید سالم برسونمت دست شوهرت تا اون چیزیو که میخام رو بهم بده
دستش رو داش زیر لباسم میبرد که زود ازش فاصله گرفتم ولباسم رو کشیدم روپاهام
کوک هم یه نیشخندی بهم زدوبعد سرش روچرخوند سمت پنجره ودیگه نه چیزی گف ونه کاری باهام کردوبالاخره بعداز دقایقی رسیدیم .......
دوستان حمایت یادتون نره😘
۲.۴k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.