پارت◇²¹
یونجی:دختر بیشعور یه خدایی نکرده بگو
اروم خندیدم و گفتم :خدا نکنه ...من که یه یونجی ندارم ...
اینگار یکم حالش بهتر شد اومد نشست
جین : من...مزاحم که نیستم
ا/ت:ن..ن..مزاحم چی
بعد این حرف ساکت موند و به من و یونجی نگاه میکرد ...یونجی اومد پیشم ..دستشو روی صورتم کشد و به زخم لبم دست زد که لبم سوخت ...
ا/ت:اخ
یونجی:چی شد ..
ا/ت:ه..هیچی
یونجی با بغض گفت:چه بلایی سرت اورد ...
ا/ت:هیچی نشد ..راست میگم
یونجی:خودم زخمات و دیدم پس دورغ نگو ..
اییی یادم رفت ..خاک توسرم ..با خنده گفتم : پس لو رفتم ..
که اروم زد روی دستم که با وجود اروم بودنش فک کردم دستم کنده شد ...سعی کردم درد و تو صورتم نیارم ...
یونجی:احمق ...چرا اون حرفا رو زدی ..
بی صدا بهش نگاه کردم
جین:کدوم حرف؟
ا/ت:ه..هیچی
یونجی:تا کی میخوای بگی هیچی...
بعد رو به جین گفت:برادرتون این بلا رو سر ا/ت اورده ...
جین:اما...واسه چی
یونجی:واسه ازدواج زوری
جین یکم ساکت موند بعد اروم گفت:پس قبول کرد...
رو به من گفت:نگران نباش ..اتفاقی نمیافته فقط میخواد اذیتت کنه ...
بغض کرده گفتم:اخه برا چی ...مگه چیکارش کردم ..
جین :هیسس..اروم ..اون کلا همینه ...
با این حرفش اروم شدم ...اون فقط میخواد بترسونم همین ..هچی نمیشه ...رو به یونجی گفتم:ساعت چنده ...
یونجی:ساعت ۶ باید تا ۷ اماده بشی
ا/ت:اماده بشم؟ پس تو
یونجی:یادت رفت...تو مهمونی امشب من خدمتکارم ...تو باید به خودت برسی
با حرص گفتم: این کار نمی کنم
جین:بهتر از این عصبانی ترش نکنی
ا/ت:اهه....باشه
یونجی:بلند شو باهم میریم
یواش از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
نشوندم روی صندلی داخل اتاق و یه سری وسایل و داشت رو میز میزاشت ...
ا/ت:چیکار...میکنی؟
یونجی:بهم گفتن وسایل و برای خانمی که قرار بیاد اماده کنم ..
ا/ت:کی ؟
یونجی:نمی دونم فک کنم یا میکاپر...
ا/ت:فکرشم نکن ....من نمی خوام خوشگل بنظر برسم
یونجی:ا/ت...خودت میدونی اذیتت میکنه ....پس گوش کن دختر خوب ..
مثل مامانا حرف میزد خندم گرفته بود محکم بغلش کردم و گفتم :چشم مامان جون
اونم خندید و بعد از کلی توضیح بالاخره دل کند و رفت ...
نگاهی به ساعت کردم ۶ و ۱۰ دقه بود ...که در باز شد یه خانم جوون و خوشگل اومد تو ...وااا چقدر خوشتیپ بود ...اصلا چرا نمیاد این و بگیره ...والا به این خوشگلی و خوش اندامی...خاک توسرم از کی اینقد هیز شدم ...سرم و انداختم پایین که خانمه با مهربونی گفت:سرتو بگیر بالا ببینمت به چشماش نگاه کردم ...
خانمه:خب...باید چیکار کنیم ...اممم یکم این کبودی ها رو کاور میکنم باید ببینم لباست چیه که کبودی های اون قسمت کاور کنم بعد یه ارایش و موهات ...اوکی گلم
بی حرف بهش نگاه میکردم ...که کارشو شروع کرد به از این که همه قسمت صورت و گردنم و کرم پوشش دهنده زد رفت سمت موها مو بازشون کرد ...
کامنت❤
اروم خندیدم و گفتم :خدا نکنه ...من که یه یونجی ندارم ...
اینگار یکم حالش بهتر شد اومد نشست
جین : من...مزاحم که نیستم
ا/ت:ن..ن..مزاحم چی
بعد این حرف ساکت موند و به من و یونجی نگاه میکرد ...یونجی اومد پیشم ..دستشو روی صورتم کشد و به زخم لبم دست زد که لبم سوخت ...
ا/ت:اخ
یونجی:چی شد ..
ا/ت:ه..هیچی
یونجی با بغض گفت:چه بلایی سرت اورد ...
ا/ت:هیچی نشد ..راست میگم
یونجی:خودم زخمات و دیدم پس دورغ نگو ..
اییی یادم رفت ..خاک توسرم ..با خنده گفتم : پس لو رفتم ..
که اروم زد روی دستم که با وجود اروم بودنش فک کردم دستم کنده شد ...سعی کردم درد و تو صورتم نیارم ...
یونجی:احمق ...چرا اون حرفا رو زدی ..
بی صدا بهش نگاه کردم
جین:کدوم حرف؟
ا/ت:ه..هیچی
یونجی:تا کی میخوای بگی هیچی...
بعد رو به جین گفت:برادرتون این بلا رو سر ا/ت اورده ...
جین:اما...واسه چی
یونجی:واسه ازدواج زوری
جین یکم ساکت موند بعد اروم گفت:پس قبول کرد...
رو به من گفت:نگران نباش ..اتفاقی نمیافته فقط میخواد اذیتت کنه ...
بغض کرده گفتم:اخه برا چی ...مگه چیکارش کردم ..
جین :هیسس..اروم ..اون کلا همینه ...
با این حرفش اروم شدم ...اون فقط میخواد بترسونم همین ..هچی نمیشه ...رو به یونجی گفتم:ساعت چنده ...
یونجی:ساعت ۶ باید تا ۷ اماده بشی
ا/ت:اماده بشم؟ پس تو
یونجی:یادت رفت...تو مهمونی امشب من خدمتکارم ...تو باید به خودت برسی
با حرص گفتم: این کار نمی کنم
جین:بهتر از این عصبانی ترش نکنی
ا/ت:اهه....باشه
یونجی:بلند شو باهم میریم
یواش از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
نشوندم روی صندلی داخل اتاق و یه سری وسایل و داشت رو میز میزاشت ...
ا/ت:چیکار...میکنی؟
یونجی:بهم گفتن وسایل و برای خانمی که قرار بیاد اماده کنم ..
ا/ت:کی ؟
یونجی:نمی دونم فک کنم یا میکاپر...
ا/ت:فکرشم نکن ....من نمی خوام خوشگل بنظر برسم
یونجی:ا/ت...خودت میدونی اذیتت میکنه ....پس گوش کن دختر خوب ..
مثل مامانا حرف میزد خندم گرفته بود محکم بغلش کردم و گفتم :چشم مامان جون
اونم خندید و بعد از کلی توضیح بالاخره دل کند و رفت ...
نگاهی به ساعت کردم ۶ و ۱۰ دقه بود ...که در باز شد یه خانم جوون و خوشگل اومد تو ...وااا چقدر خوشتیپ بود ...اصلا چرا نمیاد این و بگیره ...والا به این خوشگلی و خوش اندامی...خاک توسرم از کی اینقد هیز شدم ...سرم و انداختم پایین که خانمه با مهربونی گفت:سرتو بگیر بالا ببینمت به چشماش نگاه کردم ...
خانمه:خب...باید چیکار کنیم ...اممم یکم این کبودی ها رو کاور میکنم باید ببینم لباست چیه که کبودی های اون قسمت کاور کنم بعد یه ارایش و موهات ...اوکی گلم
بی حرف بهش نگاه میکردم ...که کارشو شروع کرد به از این که همه قسمت صورت و گردنم و کرم پوشش دهنده زد رفت سمت موها مو بازشون کرد ...
کامنت❤
۱۲۶.۵k
۳۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.