p3
p3
《جیسونگ》
÷هی هی نمیزارم اینبارم تو ببری!!
پوزخند صداداری زدی و دسته بازی رو بیشتر توی دستات فشردی
=میبینیممم
دختر پدری نشسته بودین گیم میزدین و کنارش خوشحالی هم میکردین با درد شکمت حواست کاملا پرت شد
÷و من بردممم..*وقتی دید ازت صدایی نمیاد متعجب برگشت و به تو نگاه کردبا دیدن اینکه شکمتو گرفتی زود به سمتت اومد* ات عزیزم چیزی شدع؟!
لبخندی زدی و اروم سرت را بالا اوردی
=یکم..شکمم درد میکنه..
÷ببینم..نکنه تو..
منتظر نگاهش کردی
÷ پریود؟!
چشمات مثل کاسه گرد شد و ببشتر از قبل تعجب کردی
=اون چیه..؟!
لبخندی زد و تی وی را خاموش کرد
÷تو برو دوش بگیر .. بیا همه چیو میگم..دیگ داری کم کم بزرگ میشی دختر خوب!
《 فلیکس》
=آیییی..باباااا
فلیکس با شنیدن صدای بلندت زود شیر اب را بست و به سرعت به اتاقت رفت با دیدنت کع روی زمین افتادی و بدجوری شکمتو گرفتی نگران به سمتت اومد
÷ات..عزیزم چیزی شده؟!؟
ارام و اهسته سرت را بالا اوردی و به چشمای نگران پدرت که روی زانو هاش نشسته بود نگاه کردی
=اره...ولی..م..م..
سرت را انداختی پایین و به نقطع ای نگاه کردی
لیکسی هم همان نقطه را دید زد که با دیدن خونی بودن پاهای لختت خنده ای کرد
÷ .. هی..برای این جیغ زدی؟!*خنده*
ارام سرت را تکان دادی
با دستش موهایی که دید صورتت رو که گرفته بود را کنار زد،لبخند زیبا و دلنشینی زد
÷هیس..اروم باش..تو از الان باید این درد رو تحمل کنی..
=من..دارم میمیرم!؟
خنده بلندی کرد
÷نه عزیزم..تو داری به سن بلوغ میری..تو کم کم داری میشی یه دختر خانم بزرگ سال و قوی!(دانلود همچین بابایی:)))
《جیسونگ》
÷هی هی نمیزارم اینبارم تو ببری!!
پوزخند صداداری زدی و دسته بازی رو بیشتر توی دستات فشردی
=میبینیممم
دختر پدری نشسته بودین گیم میزدین و کنارش خوشحالی هم میکردین با درد شکمت حواست کاملا پرت شد
÷و من بردممم..*وقتی دید ازت صدایی نمیاد متعجب برگشت و به تو نگاه کردبا دیدن اینکه شکمتو گرفتی زود به سمتت اومد* ات عزیزم چیزی شدع؟!
لبخندی زدی و اروم سرت را بالا اوردی
=یکم..شکمم درد میکنه..
÷ببینم..نکنه تو..
منتظر نگاهش کردی
÷ پریود؟!
چشمات مثل کاسه گرد شد و ببشتر از قبل تعجب کردی
=اون چیه..؟!
لبخندی زد و تی وی را خاموش کرد
÷تو برو دوش بگیر .. بیا همه چیو میگم..دیگ داری کم کم بزرگ میشی دختر خوب!
《 فلیکس》
=آیییی..باباااا
فلیکس با شنیدن صدای بلندت زود شیر اب را بست و به سرعت به اتاقت رفت با دیدنت کع روی زمین افتادی و بدجوری شکمتو گرفتی نگران به سمتت اومد
÷ات..عزیزم چیزی شده؟!؟
ارام و اهسته سرت را بالا اوردی و به چشمای نگران پدرت که روی زانو هاش نشسته بود نگاه کردی
=اره...ولی..م..م..
سرت را انداختی پایین و به نقطع ای نگاه کردی
لیکسی هم همان نقطه را دید زد که با دیدن خونی بودن پاهای لختت خنده ای کرد
÷ .. هی..برای این جیغ زدی؟!*خنده*
ارام سرت را تکان دادی
با دستش موهایی که دید صورتت رو که گرفته بود را کنار زد،لبخند زیبا و دلنشینی زد
÷هیس..اروم باش..تو از الان باید این درد رو تحمل کنی..
=من..دارم میمیرم!؟
خنده بلندی کرد
÷نه عزیزم..تو داری به سن بلوغ میری..تو کم کم داری میشی یه دختر خانم بزرگ سال و قوی!(دانلود همچین بابایی:)))
۱۴.۸k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.