فیک هرمِس " پارت ۶ "
یونگی نگاهی به تصویر منعکس شده خودش توی آینه انداخت و گفت : مثل همیشه عالی به نظر میرسی .
لبخندی به متکبر بودن خودش زد و با شنیدن صدای زنگ بدو بدو به سمت در دویید .
دستگیره در رو بین دستهای سردش گرفت و بعد از چند نفس عمیق در رو باز کرد .
هوسوک رو دید که با لبخند همیشگی مثل همیشه مرتب و خوشتیپ روبهروش ایستاده بود .
یونگی : بیا تو ..
کمی در رو باز تر کرد که هوسوک جعبه ی شکلات رو بین دستهای یونگی گذاشت و یونگی رو بغل کرد .
دست آزادش رو روی کمر هوسوک کشید .
یونگی : خوش اومدی .
هوسوک از یونگی جدا شد و گفت : ممنون .
نگاه سر سری ای به دکور سالن انداخت و روی کاناپه نشست .
یونگی سینی قهوه رو روی میز گذاشت و کنار هوسوک نشست .
دست هوسوک رو بین دستهاش گرفت که هوسوک گفت : دلیل اینکه امشب دعوتم کردی چی بود ؟
یونگی : نباید دعوتت میکردم ؟
هوسوک : من چنین چیزی نگفتم . فقط خواستم دلیلش رو بدونم .
یونگی : امروز وقتی رفتم پیش جونگکوک کمی باهم حرف زدیم . با خودم گفتم شاید بهتر باشه که دعوتت کنم و باهم درموردش حرف بزنیم .
هوسوک : خب میتونیم الان درموردش حرف بزنیم ؟
یونگی هوفی کشید و گفت : بعدا درموردش حرف میزنیم . اولین باره که یکی از همکلاسی هام رو به خونه ام دعوت میکنم نمیخوام این وقت با ارزش رو با حرف زدن درمورد چیزهای بی ارزش هدر بدم .
هوسوک سری بالا پایین کرد و مشغول خوردن قهوهش شد و همچنان مشغول غیبت کردن از استاد جدیدشون شد .
نیم ساعت گذشت و هوسوک همچنان مشغول غیبت کردن از تمام همکلاسی هاش مخصوصا جونگکوک بود تا اینکه شکم گرسنه اش اعتراض کرد و صدای خجالت آوری تولید کرد .
هوسوک از خجالت سرخ شد که یونگی گفت : اشکالی نداره پیش میاد .. هی .. صبر کن ببینم تو چیزی خوردی ؟
هوسوک : راستش .. نه .
یونگی : آیگوو من چه میزبان بی ملاحظه ای هستم .. واقعا متاسفم هوسوکا !
دست هوسوک که هنوز توی دستهاش بود رو به سمت میز کشید .. کمک کرد که هوسوک روی صندلی بشینه و بعد از پر کردن ظرف ها از کیمچی و جاجانگمیون ظرف هارو روی میز گذاشت .
یونگی : نمیخوای شروع کنی ؟
هوسوک بابت غذا تشکر کرد و چاپ استیک هارو بین انگشتهاش قرار داد و مشغول خوردن کیمچی شد .
یونگی هم متقابلا همین کار رو انجام داد که هوسوک گفت : تنهایی زندگی میکنی ؟
یونگی : آره .. پدر و مادرم توی دئگو زندگی میکنن من برای درس خوندن به سئول اومدم ...
هوسوک : هومم .. از کی با جونگکوک دوستی ؟
یونگی : از وقتی دو ساله بودم .
هوسوک کمی از جاگرمیستر داخل گلاس رو نوشید و ادامه داد : از دو سالگی ؟؟ واقعا ؟
یونگی : اونموقع مادر جونگکوک یه رستوران بزرگ داشت که مادر من هم توی رستوران کار میکرد . من و جونگکوک هرروز همدیگه رو ملاقات میکردیم و باهم بازی میکردیم . وقتی ۱۷ سالم شد همدیگه رو گم کردیم اما توی دانشگاه سئول دوباره همدیگه رو دیدیم .
هوسوک : چه جالب ...
چندتکه دیگه از کیمچی داخل ظرف خورد و برای دومین بار از یونگی بابت غذا تشکر کرد .
یونگی بلند شد و ظرف هارو از روی میز جمع کرد و به هوسوک خیره شد که دوباره به سمت کاناپه حرکت میکرد .
یونگی : هی هوسوک .. نظرت چیه یه دست دوئت بریم ؟
هوسوک : عالیه .. با چی ؟
یونگی : من کنسول بازی دارم . هرکس بُرد میتونه از فرد بازنده یه درخواست بکنه .. و فرد بازنده حق رد کردن درخواست رو نداره .
هوسوک پوزخند زد و گفت : پس خودت رو برای باختن آماده کن مستر مین .
لبخندی به متکبر بودن خودش زد و با شنیدن صدای زنگ بدو بدو به سمت در دویید .
دستگیره در رو بین دستهای سردش گرفت و بعد از چند نفس عمیق در رو باز کرد .
هوسوک رو دید که با لبخند همیشگی مثل همیشه مرتب و خوشتیپ روبهروش ایستاده بود .
یونگی : بیا تو ..
کمی در رو باز تر کرد که هوسوک جعبه ی شکلات رو بین دستهای یونگی گذاشت و یونگی رو بغل کرد .
دست آزادش رو روی کمر هوسوک کشید .
یونگی : خوش اومدی .
هوسوک از یونگی جدا شد و گفت : ممنون .
نگاه سر سری ای به دکور سالن انداخت و روی کاناپه نشست .
یونگی سینی قهوه رو روی میز گذاشت و کنار هوسوک نشست .
دست هوسوک رو بین دستهاش گرفت که هوسوک گفت : دلیل اینکه امشب دعوتم کردی چی بود ؟
یونگی : نباید دعوتت میکردم ؟
هوسوک : من چنین چیزی نگفتم . فقط خواستم دلیلش رو بدونم .
یونگی : امروز وقتی رفتم پیش جونگکوک کمی باهم حرف زدیم . با خودم گفتم شاید بهتر باشه که دعوتت کنم و باهم درموردش حرف بزنیم .
هوسوک : خب میتونیم الان درموردش حرف بزنیم ؟
یونگی هوفی کشید و گفت : بعدا درموردش حرف میزنیم . اولین باره که یکی از همکلاسی هام رو به خونه ام دعوت میکنم نمیخوام این وقت با ارزش رو با حرف زدن درمورد چیزهای بی ارزش هدر بدم .
هوسوک سری بالا پایین کرد و مشغول خوردن قهوهش شد و همچنان مشغول غیبت کردن از استاد جدیدشون شد .
نیم ساعت گذشت و هوسوک همچنان مشغول غیبت کردن از تمام همکلاسی هاش مخصوصا جونگکوک بود تا اینکه شکم گرسنه اش اعتراض کرد و صدای خجالت آوری تولید کرد .
هوسوک از خجالت سرخ شد که یونگی گفت : اشکالی نداره پیش میاد .. هی .. صبر کن ببینم تو چیزی خوردی ؟
هوسوک : راستش .. نه .
یونگی : آیگوو من چه میزبان بی ملاحظه ای هستم .. واقعا متاسفم هوسوکا !
دست هوسوک که هنوز توی دستهاش بود رو به سمت میز کشید .. کمک کرد که هوسوک روی صندلی بشینه و بعد از پر کردن ظرف ها از کیمچی و جاجانگمیون ظرف هارو روی میز گذاشت .
یونگی : نمیخوای شروع کنی ؟
هوسوک بابت غذا تشکر کرد و چاپ استیک هارو بین انگشتهاش قرار داد و مشغول خوردن کیمچی شد .
یونگی هم متقابلا همین کار رو انجام داد که هوسوک گفت : تنهایی زندگی میکنی ؟
یونگی : آره .. پدر و مادرم توی دئگو زندگی میکنن من برای درس خوندن به سئول اومدم ...
هوسوک : هومم .. از کی با جونگکوک دوستی ؟
یونگی : از وقتی دو ساله بودم .
هوسوک کمی از جاگرمیستر داخل گلاس رو نوشید و ادامه داد : از دو سالگی ؟؟ واقعا ؟
یونگی : اونموقع مادر جونگکوک یه رستوران بزرگ داشت که مادر من هم توی رستوران کار میکرد . من و جونگکوک هرروز همدیگه رو ملاقات میکردیم و باهم بازی میکردیم . وقتی ۱۷ سالم شد همدیگه رو گم کردیم اما توی دانشگاه سئول دوباره همدیگه رو دیدیم .
هوسوک : چه جالب ...
چندتکه دیگه از کیمچی داخل ظرف خورد و برای دومین بار از یونگی بابت غذا تشکر کرد .
یونگی بلند شد و ظرف هارو از روی میز جمع کرد و به هوسوک خیره شد که دوباره به سمت کاناپه حرکت میکرد .
یونگی : هی هوسوک .. نظرت چیه یه دست دوئت بریم ؟
هوسوک : عالیه .. با چی ؟
یونگی : من کنسول بازی دارم . هرکس بُرد میتونه از فرد بازنده یه درخواست بکنه .. و فرد بازنده حق رد کردن درخواست رو نداره .
هوسوک پوزخند زد و گفت : پس خودت رو برای باختن آماده کن مستر مین .
۶۴.۳k
۱۷ فروردین ۱۴۰۰