فیک جیمین
{°• توهم عاشقی •°} pt33
×ا.ت ویو×
تقریبا بیست مین گذشته بود ک فهمیدم خابش برده ، ی نگاه بهش انداختم .... چقد دلم برای بغلش تنگ شده بود ، دلم میخواست دوباره مثل روزای قبل پیش هم بخابیم ، باهم بخندیم ، باهم گریه کنیم.... چرا باید ازش دور باشم؟
این وسط یچیزی داره منو اذیت میکنه!
از تخت اومدم پایین کنارش نشستم ، موهایی ک تو صورتش ریخته بود رو کنار زدم ... گونه هاشو نوازش کردم ، با غمی ک داشت از چشام سرازیر میشد بهش نگاه کردم... نتونستم جلوی اون اشکای لعنتی رو بگیرم
ا.ت: چرا....هق....چرا اینجوری شد؟.....انگار واقعا نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، اما تو که الان اینجایی....پس چرا انقد احساس تنهایی میکنم؟:)
با دست دیگم صورت خیسمو پاک کردم خواستم دستامو از رو صورتش بردارم ک مچ دستمو محکم گرفت و منو انداخت رو خودش
جیمین: داشتی چیکار میکردی؟ (پچ پچ طوری)
حتا ی کلمه هم از دهنم بیرون نمیومد انگار لال شده بودم همینجوری بهش زل زده بودم
جیمین: با تو ام!...چرا چشمات اون وضعیه؟...گریه کردی؟
ا.ت: نه...میشه ولم کنی!
دستامو ول کرد ، بلند شدم و برگشتم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم
جیمین: اگه ی روز من بفهمم تو چی تو سرته اون روز برام بهشته ! (با صدای خیلی آروم)
ا.ت: یااااا...چی گفتییی؟!
جوابی ازش نشنیدم ، سعی کردم دیگه چیزی نگم
.........
#صبح
دیشب اصلا نتونستم چشمامو روی هم بزارم سرم از درد داشت میترکید ، پایین تخت رو نگا کردم ولی ندیدمش... آروم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت دستشویی کارای مربوطه رو انجام دادم و از اتاق بیرون رفتم
رفتم تو آشپزخونه ، شینا رو دیدم ک داشت میز صبحونه رو میچید ، این دختر دقیقا ورژن برعکس من بود (خاک تو سرت ک هیچی هم بلد نیسی😔😂)
ا.ت: میشه انقد خوب و پرفکت نباشی؟ حس بدی نسبت ب خودم میگیرم
شینا: وواااههه...تو بلاخره بیدار شدی؟
ا.ت: هوم.... ی مسکن بهم بده سرم درد میکنه
شینا: باش
بسته قرصو از دستش گرفتم ، یکیشو بیرون آوردم و تو دهنم گذاشتم ، پشتشم آب خوردم
از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم روی مبل نشستم ، تی وی رو روشن کردم اما هیچ چیز جالبی تو هیچ کانالی پیدا نکردم ،
صدای شینا رو شنیدم ک همرو صدا میکنه ک بیان برای صبحونه
تی وی رو خاموش کردم و رفتم سمت میز صبحونه ، رو یکی از صندلیا نشستم ، جیمینم اومد روی ی صندلی دقیقا کنار من نشست
نخواستم تابلو کنم پس سر جام نشستم و هیچ کاری نکردم
شروع کردیم ب خوردن ، وسطای خوردن یهو.....
یوهوووو
خماری خوشمیگذره؟!
شرطا:
لایک ۳۰
کامنت ۴۰
×ا.ت ویو×
تقریبا بیست مین گذشته بود ک فهمیدم خابش برده ، ی نگاه بهش انداختم .... چقد دلم برای بغلش تنگ شده بود ، دلم میخواست دوباره مثل روزای قبل پیش هم بخابیم ، باهم بخندیم ، باهم گریه کنیم.... چرا باید ازش دور باشم؟
این وسط یچیزی داره منو اذیت میکنه!
از تخت اومدم پایین کنارش نشستم ، موهایی ک تو صورتش ریخته بود رو کنار زدم ... گونه هاشو نوازش کردم ، با غمی ک داشت از چشام سرازیر میشد بهش نگاه کردم... نتونستم جلوی اون اشکای لعنتی رو بگیرم
ا.ت: چرا....هق....چرا اینجوری شد؟.....انگار واقعا نمیتونم بدون تو زندگی کنم ، اما تو که الان اینجایی....پس چرا انقد احساس تنهایی میکنم؟:)
با دست دیگم صورت خیسمو پاک کردم خواستم دستامو از رو صورتش بردارم ک مچ دستمو محکم گرفت و منو انداخت رو خودش
جیمین: داشتی چیکار میکردی؟ (پچ پچ طوری)
حتا ی کلمه هم از دهنم بیرون نمیومد انگار لال شده بودم همینجوری بهش زل زده بودم
جیمین: با تو ام!...چرا چشمات اون وضعیه؟...گریه کردی؟
ا.ت: نه...میشه ولم کنی!
دستامو ول کرد ، بلند شدم و برگشتم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم
جیمین: اگه ی روز من بفهمم تو چی تو سرته اون روز برام بهشته ! (با صدای خیلی آروم)
ا.ت: یااااا...چی گفتییی؟!
جوابی ازش نشنیدم ، سعی کردم دیگه چیزی نگم
.........
#صبح
دیشب اصلا نتونستم چشمامو روی هم بزارم سرم از درد داشت میترکید ، پایین تخت رو نگا کردم ولی ندیدمش... آروم از تخت اومدم پایین و رفتم سمت دستشویی کارای مربوطه رو انجام دادم و از اتاق بیرون رفتم
رفتم تو آشپزخونه ، شینا رو دیدم ک داشت میز صبحونه رو میچید ، این دختر دقیقا ورژن برعکس من بود (خاک تو سرت ک هیچی هم بلد نیسی😔😂)
ا.ت: میشه انقد خوب و پرفکت نباشی؟ حس بدی نسبت ب خودم میگیرم
شینا: وواااههه...تو بلاخره بیدار شدی؟
ا.ت: هوم.... ی مسکن بهم بده سرم درد میکنه
شینا: باش
بسته قرصو از دستش گرفتم ، یکیشو بیرون آوردم و تو دهنم گذاشتم ، پشتشم آب خوردم
از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم روی مبل نشستم ، تی وی رو روشن کردم اما هیچ چیز جالبی تو هیچ کانالی پیدا نکردم ،
صدای شینا رو شنیدم ک همرو صدا میکنه ک بیان برای صبحونه
تی وی رو خاموش کردم و رفتم سمت میز صبحونه ، رو یکی از صندلیا نشستم ، جیمینم اومد روی ی صندلی دقیقا کنار من نشست
نخواستم تابلو کنم پس سر جام نشستم و هیچ کاری نکردم
شروع کردیم ب خوردن ، وسطای خوردن یهو.....
یوهوووو
خماری خوشمیگذره؟!
شرطا:
لایک ۳۰
کامنت ۴۰
۱۹.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.