فصل ۱ (اقای شرلوک هلمز) ادامه*
_نظرش کاملاً درست است.
_ بله، ولی گاهی ممکن است این کار از حد بگذرد؛ مثلاً وقتی پای کتک زدن موضوع آزمایش با چوب در اتاق تشریح در میان باشد، قطعاً شکل غریبی پیدا میکند.
_کتک زدن موضوع آزمایش!
_بله، برای اثبات اینکه پس از مرگ تا چه میزان میتوان خونمردگی و کبودی ایجاد کرد به چشم خودم او را حین این کار دیدم.
_و با این حال میگویی دانشجوی پزشکی نیست؟
_نه خدا می داند که در چه زمینه ای مطالعه میکند. خب دیگر رسیدیم، باید ببینی خودت نسبت به او چه احساسی داری
در همان ضمن که استامفورد صحبت میکرد به کوچه باریکی پیچیدیم و از در جانبی کوچکی گذشتیم که به یکی از قسمتهای بیمارستان بزرگ باز میشد محیط برایم آشنا بود و زمانی که از پلکان سنگی تیره بالا میرفتیم و از سرسرای طویلی با دیوارهای دوغاب اندود و درهای قهوه ای مات میگذشتیم اصلاً به راهنمایی احتیاج نداشتم.
نزدیک به انتهای سرسرا دالانی با سقف قوسی کوتاه از آن جدا میشد و به طرف آزمایشگاه می رفت. آزمایشگاه تالار بزرگی بود مملو از بطریهایی که به ردیف چیده شده یا اینجا و آنجا پخش و پلا بودند میزهای عریض کوتاه همه جای تالار به چشم می خوردند که پوشیده بودند از قرعها، لوله های آزمایش و چراغ بولزن های کوچک با شعله های آبی لرزان فقط یک دانشجو در آن تالار بود و او هم روی میزی در فاصله دور خم شده و غرق کارش بود. صدای قدمهای ما را که شنید سر بلند کرد و با فریاد شادمانه ای از جا جهید لوله آزمایشی در دست به طرف ما دوید و خطاب به دوستم فریاد کشید:
_پیدایش کردم! پیدایش کردم !یک معرف پیدا کرده ام که هموگلوبین آن را ته نشین میکند، فقط هموگلوبین و نه چیز دیگری!
اگر معدن طلا هم پیدا کرده بود امکان نداشت چهره اش این طور از شادی بدرخشد.
استامفورد ما را به هم معرفی کرد:
دکتر واتسن آقای شرلوک هولمز.
هولمز با قدرتی که به نظر من از او بعید بود دستم را فشرد و با صمیمیت گفت:
_حالتان چطور است؟ تصور میکنم شما در افغانستان بوده اید.
حیرت زده پرسیدم:
این را از کجا فهمیدید؟
در حالی که با دهان بسته میخندید گفت:
_مهم نیست. چیزی که فعلاً اهمیت دارد مسئله هموگلوبین است. بدون شک شما اهمیت این کشف مرا درک میکنید مگر نه؟
در جوابش گفتم:
_بی تردید از نظر شیمیایی جالب است ولی در عمل...
_ولی دوست من این مفیدترین کشف پزشکی قانونی در طول سالیان است. مگر متوجه نیستی که امکان آزمایشی عاری از خطا روی لکه های خون را برایمان فراهم میکند. حالا بیا اینجا.
با شور و شوق آستین کتم را گرفت و مرا به سوی میزی کشاند که داشت روی آن کار میکرد گفت: کمی خون تازه لازم است.
فکر کنم بس باشه
یه روش پیدا کردم دستم نشکنه
از این بیشتر میبود دیگه جا نمیشد
ببخشید
_ بله، ولی گاهی ممکن است این کار از حد بگذرد؛ مثلاً وقتی پای کتک زدن موضوع آزمایش با چوب در اتاق تشریح در میان باشد، قطعاً شکل غریبی پیدا میکند.
_کتک زدن موضوع آزمایش!
_بله، برای اثبات اینکه پس از مرگ تا چه میزان میتوان خونمردگی و کبودی ایجاد کرد به چشم خودم او را حین این کار دیدم.
_و با این حال میگویی دانشجوی پزشکی نیست؟
_نه خدا می داند که در چه زمینه ای مطالعه میکند. خب دیگر رسیدیم، باید ببینی خودت نسبت به او چه احساسی داری
در همان ضمن که استامفورد صحبت میکرد به کوچه باریکی پیچیدیم و از در جانبی کوچکی گذشتیم که به یکی از قسمتهای بیمارستان بزرگ باز میشد محیط برایم آشنا بود و زمانی که از پلکان سنگی تیره بالا میرفتیم و از سرسرای طویلی با دیوارهای دوغاب اندود و درهای قهوه ای مات میگذشتیم اصلاً به راهنمایی احتیاج نداشتم.
نزدیک به انتهای سرسرا دالانی با سقف قوسی کوتاه از آن جدا میشد و به طرف آزمایشگاه می رفت. آزمایشگاه تالار بزرگی بود مملو از بطریهایی که به ردیف چیده شده یا اینجا و آنجا پخش و پلا بودند میزهای عریض کوتاه همه جای تالار به چشم می خوردند که پوشیده بودند از قرعها، لوله های آزمایش و چراغ بولزن های کوچک با شعله های آبی لرزان فقط یک دانشجو در آن تالار بود و او هم روی میزی در فاصله دور خم شده و غرق کارش بود. صدای قدمهای ما را که شنید سر بلند کرد و با فریاد شادمانه ای از جا جهید لوله آزمایشی در دست به طرف ما دوید و خطاب به دوستم فریاد کشید:
_پیدایش کردم! پیدایش کردم !یک معرف پیدا کرده ام که هموگلوبین آن را ته نشین میکند، فقط هموگلوبین و نه چیز دیگری!
اگر معدن طلا هم پیدا کرده بود امکان نداشت چهره اش این طور از شادی بدرخشد.
استامفورد ما را به هم معرفی کرد:
دکتر واتسن آقای شرلوک هولمز.
هولمز با قدرتی که به نظر من از او بعید بود دستم را فشرد و با صمیمیت گفت:
_حالتان چطور است؟ تصور میکنم شما در افغانستان بوده اید.
حیرت زده پرسیدم:
این را از کجا فهمیدید؟
در حالی که با دهان بسته میخندید گفت:
_مهم نیست. چیزی که فعلاً اهمیت دارد مسئله هموگلوبین است. بدون شک شما اهمیت این کشف مرا درک میکنید مگر نه؟
در جوابش گفتم:
_بی تردید از نظر شیمیایی جالب است ولی در عمل...
_ولی دوست من این مفیدترین کشف پزشکی قانونی در طول سالیان است. مگر متوجه نیستی که امکان آزمایشی عاری از خطا روی لکه های خون را برایمان فراهم میکند. حالا بیا اینجا.
با شور و شوق آستین کتم را گرفت و مرا به سوی میزی کشاند که داشت روی آن کار میکرد گفت: کمی خون تازه لازم است.
فکر کنم بس باشه
یه روش پیدا کردم دستم نشکنه
از این بیشتر میبود دیگه جا نمیشد
ببخشید
۱.۴k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.