راز جنایت 5
داستان از زبان لایلا
تعظیمی کردم و به هکری که قرار بود کار هارو بکنه پیام دادم و خیلی زود جوابشو رفتم قبول کرد که این کارو برامون بکنه گوشی رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق ارباب هاکان
داستان از زبان هنری کینگستون
در باز شد و کایا اومد داخل چهرش ریلکس بود اما میشد فهمید ناراحته یا شایدم عصبی
هنری کینگستون:چیزی شده که اومدی اینجا؟
کایا:ارباب شما...شما چطور اون کارو کردید...اگر...اگر انس
هنری کینگستون:خفه شو
کایا:ولی قربان
هنری کینگستون:این تصمیمیه که گرفته شده و الان داره عملی میشه تو چه مخالفتی داری؟(داد)
کایا:اگه..اگه انسان ها به ما خیانت کنن؟
هنری کینگستون:داری قدرتمون و زیر سوال میبری اونا بهمون خیانت کنن؟مثلا چی میشه اونا قدرتایی که ما داریمو دارن؟دلیلت منطقی نیست اصلا حالا بجای اینکه انقد وقت منو بگیری گم شو
کایا:متاسفم ارباب...فقط ترس ورم داشت....(زانو زدن)متاسفم وقتتونو بیشتر از این نمیگیرم(بلند شدن و رفتن)
کایا رفت...هوففف فقط میخوان منو دق بدن از دستم خلاص شن نه به ویکتور نه یه لایلا نه به کایا دستی دستی فقط میخوان منو بندازن تو قبرم
داستان از زبان ویکتور:
با قدم های محکم و خیلی خونسرد و همچنین عصبی وارد اتاق هاکان شدم.
هاکان پوزخند زد و گفت:«ها داداش چه خبر؟ یادی از ما کردی!»
خیلی خونسردانه و با پوزخند جوابشو دادم:«بلاخره باید یه یادی از داداش گلم که راه میره میرینه به همه چی و من باید گنداشو درست کنم میکردم!»
و سپس چشمام به رنگ قرمز(وقتی خون آشاما وحشی میشن قرمز میشه چشماشون) براق در اومد و با سرعت نور یه دستمو دور گردن هاکان حلقه کردم و فشار دادم و بلندش کردم*
و گفتم:«مرتیکه لاشخور عوضی این چه کاری بود کردی؟! گور تمام کسایی که برای محافظت از این راز تلاش کردن داره میلرزه!»
سپس پرتش کردم توی شیشه ی پنجره و شیشه شکست و هاکان ازش افتاد پایین*
ببینم حداقل اونقدر عرضه داره بتونه سالم فرود بیاد رو زمین!
هاکان فریادی از درد کشید و افتاد روی زمین*
هاکان:«مرتیکه عوضی به هرحال خون آشاما هم درد رو احساس میکنن!»
پوزخندی زدم و گفتم:«کر نیستم صدای نحصت رو میشنوم برادر!»
سپس با قدم های سنگین و با وقار به سمت در خروجی قلعه میرفتم که پدر صدام کرد.
با یک پوزخند به سمت پدر رفتم.
تعظیمی کردم و به هکری که قرار بود کار هارو بکنه پیام دادم و خیلی زود جوابشو رفتم قبول کرد که این کارو برامون بکنه گوشی رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق ارباب هاکان
داستان از زبان هنری کینگستون
در باز شد و کایا اومد داخل چهرش ریلکس بود اما میشد فهمید ناراحته یا شایدم عصبی
هنری کینگستون:چیزی شده که اومدی اینجا؟
کایا:ارباب شما...شما چطور اون کارو کردید...اگر...اگر انس
هنری کینگستون:خفه شو
کایا:ولی قربان
هنری کینگستون:این تصمیمیه که گرفته شده و الان داره عملی میشه تو چه مخالفتی داری؟(داد)
کایا:اگه..اگه انسان ها به ما خیانت کنن؟
هنری کینگستون:داری قدرتمون و زیر سوال میبری اونا بهمون خیانت کنن؟مثلا چی میشه اونا قدرتایی که ما داریمو دارن؟دلیلت منطقی نیست اصلا حالا بجای اینکه انقد وقت منو بگیری گم شو
کایا:متاسفم ارباب...فقط ترس ورم داشت....(زانو زدن)متاسفم وقتتونو بیشتر از این نمیگیرم(بلند شدن و رفتن)
کایا رفت...هوففف فقط میخوان منو دق بدن از دستم خلاص شن نه به ویکتور نه یه لایلا نه به کایا دستی دستی فقط میخوان منو بندازن تو قبرم
داستان از زبان ویکتور:
با قدم های محکم و خیلی خونسرد و همچنین عصبی وارد اتاق هاکان شدم.
هاکان پوزخند زد و گفت:«ها داداش چه خبر؟ یادی از ما کردی!»
خیلی خونسردانه و با پوزخند جوابشو دادم:«بلاخره باید یه یادی از داداش گلم که راه میره میرینه به همه چی و من باید گنداشو درست کنم میکردم!»
و سپس چشمام به رنگ قرمز(وقتی خون آشاما وحشی میشن قرمز میشه چشماشون) براق در اومد و با سرعت نور یه دستمو دور گردن هاکان حلقه کردم و فشار دادم و بلندش کردم*
و گفتم:«مرتیکه لاشخور عوضی این چه کاری بود کردی؟! گور تمام کسایی که برای محافظت از این راز تلاش کردن داره میلرزه!»
سپس پرتش کردم توی شیشه ی پنجره و شیشه شکست و هاکان ازش افتاد پایین*
ببینم حداقل اونقدر عرضه داره بتونه سالم فرود بیاد رو زمین!
هاکان فریادی از درد کشید و افتاد روی زمین*
هاکان:«مرتیکه عوضی به هرحال خون آشاما هم درد رو احساس میکنن!»
پوزخندی زدم و گفتم:«کر نیستم صدای نحصت رو میشنوم برادر!»
سپس با قدم های سنگین و با وقار به سمت در خروجی قلعه میرفتم که پدر صدام کرد.
با یک پوزخند به سمت پدر رفتم.
۱.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.