فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۱ : سریع از پله ها بالا رفتم و درو باز کردم و محکم بستمش .
روی تخت نشستم و با دوتا دستام سرمو گرفتم .
سرمو فشار دادم تا اینجوری عصبانیتم رو بیرون بریزم .
به همین راحتی دارن منو میدن به این و اون
اونم فقط برای پیشرفت شرکتمون؟؟
بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شد.
با فکر حرف های پدرم و تایید مامانم دوباره عصبانی شدم و سرم و فشار دادم .صدای باز و بسته شدن اروم در شدم و بعد هم صدای قدم برداشتن یک نفر . تخت پایین رفت و حضور کسی رو کنار خودم احساس کردم .با صدای ارومی گفت : دخترم این برای پیشرفت خانواده اس ...برای خوشبختی زندگی خودت .
با چشمایی که میدونستم بخاطر بغض عصب چشمام بیرون زده و قرمز شده نگاش کردم و تو مغزم فقط میگفتم خوشبختی من؟؟؟؟بابا با دست چپش موهای قهوه ای رنگمو کنار زد و گفت : دخترم تو قراره خیلی چیزا یاد بگیری...فقط خودت نه قراره شرکت به اوج موفقیتش برسع .
با بغض نگاش کردم و گفتم : بابا من نمیخوام بزوری ازدواج کنم نمیخوام با یکی زندگی کنم اینقدر طمع پول نباش...اینقدر طمع نکن و بخاطر پول دخترتو بدبخت نکن...بابا : دخترم ما باید اینکارو انجام بدیم پولدار میشیم .
دوتا اشک از چشمام ریخت و گفتم : بابا ما همین الانشم پولداریم...دغدغه گرسنگی رو نداریم دغدغه دو هفته رو با صد و پنجاه وون بگذرونیم دغدغه اینکه اگه اتفاقی بیوفته باید ماشین بفروشیم ...طمع نکن .
اخرش رو با صدایی که توش کمک میخواستم بود ولی بابا با بی تفاوتی گفت : دخترم باید قبول کنی... .
و بلند شد و رفت . باید قبول کنم؟
چرا؟
دوباره سرمو گرفتم و فشار دادم .
حرفارو مرور میکردم و فقط راه چاره ای برای منصرف کردنشون بودم .
با صدای مامانم چشمامو بهم فشار دادم .
مامان گفت : نِریلل بیا شام .
از جام بلند شدم و جلو ایینه موهای یک وجب بالای باسنم و پشت ریختم و رفتم پایین .
بوی غذا اذیتم میکرد .
از پله ها پایین رفتم و رفتم تو اشپزخونه .
روی صندلی نشستم .
خواهرم جلوم نشسته بود .
مامان و بابا نشستن .
به غذا نگاهی کردم و با قاشق اینور اونورش کردم .
اشکی که تو چشمام بود اروم شروع کرد ریختن .سریع با دستم جاشو خاروندم که انگار خارش داشت و راهی که میومد و روی پوستم پخش کردم که زودتر خشک بشه و معلوم نشه .
بعد ده دقیقه بود که بابا نگام کرد و با صدای تقریبا عصبانی گفت : گفته بودم هیچ وقت سر میز بی اشتها بازی درنیارید .
مامان هی هیس هیس میکرد که نگاه بابام کردم و گفتم : منم گفته بودم طمع پول نکن.
و بلند شدم و رفتم تو حال .
گوشیو و پالتو سیاهه خواهرمو برداشتم و از خونه زدم بیرون .
بارون میومد و هوا خیلی سرد شده بود.
قطره ها مثل اشک سرد روی گونم مینشست و میرفت ولی اشک داغ چشمام ادامه میداد . گوشیم زنگ خورد .
پارت ۱ : سریع از پله ها بالا رفتم و درو باز کردم و محکم بستمش .
روی تخت نشستم و با دوتا دستام سرمو گرفتم .
سرمو فشار دادم تا اینجوری عصبانیتم رو بیرون بریزم .
به همین راحتی دارن منو میدن به این و اون
اونم فقط برای پیشرفت شرکتمون؟؟
بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شد.
با فکر حرف های پدرم و تایید مامانم دوباره عصبانی شدم و سرم و فشار دادم .صدای باز و بسته شدن اروم در شدم و بعد هم صدای قدم برداشتن یک نفر . تخت پایین رفت و حضور کسی رو کنار خودم احساس کردم .با صدای ارومی گفت : دخترم این برای پیشرفت خانواده اس ...برای خوشبختی زندگی خودت .
با چشمایی که میدونستم بخاطر بغض عصب چشمام بیرون زده و قرمز شده نگاش کردم و تو مغزم فقط میگفتم خوشبختی من؟؟؟؟بابا با دست چپش موهای قهوه ای رنگمو کنار زد و گفت : دخترم تو قراره خیلی چیزا یاد بگیری...فقط خودت نه قراره شرکت به اوج موفقیتش برسع .
با بغض نگاش کردم و گفتم : بابا من نمیخوام بزوری ازدواج کنم نمیخوام با یکی زندگی کنم اینقدر طمع پول نباش...اینقدر طمع نکن و بخاطر پول دخترتو بدبخت نکن...بابا : دخترم ما باید اینکارو انجام بدیم پولدار میشیم .
دوتا اشک از چشمام ریخت و گفتم : بابا ما همین الانشم پولداریم...دغدغه گرسنگی رو نداریم دغدغه دو هفته رو با صد و پنجاه وون بگذرونیم دغدغه اینکه اگه اتفاقی بیوفته باید ماشین بفروشیم ...طمع نکن .
اخرش رو با صدایی که توش کمک میخواستم بود ولی بابا با بی تفاوتی گفت : دخترم باید قبول کنی... .
و بلند شد و رفت . باید قبول کنم؟
چرا؟
دوباره سرمو گرفتم و فشار دادم .
حرفارو مرور میکردم و فقط راه چاره ای برای منصرف کردنشون بودم .
با صدای مامانم چشمامو بهم فشار دادم .
مامان گفت : نِریلل بیا شام .
از جام بلند شدم و جلو ایینه موهای یک وجب بالای باسنم و پشت ریختم و رفتم پایین .
بوی غذا اذیتم میکرد .
از پله ها پایین رفتم و رفتم تو اشپزخونه .
روی صندلی نشستم .
خواهرم جلوم نشسته بود .
مامان و بابا نشستن .
به غذا نگاهی کردم و با قاشق اینور اونورش کردم .
اشکی که تو چشمام بود اروم شروع کرد ریختن .سریع با دستم جاشو خاروندم که انگار خارش داشت و راهی که میومد و روی پوستم پخش کردم که زودتر خشک بشه و معلوم نشه .
بعد ده دقیقه بود که بابا نگام کرد و با صدای تقریبا عصبانی گفت : گفته بودم هیچ وقت سر میز بی اشتها بازی درنیارید .
مامان هی هیس هیس میکرد که نگاه بابام کردم و گفتم : منم گفته بودم طمع پول نکن.
و بلند شدم و رفتم تو حال .
گوشیو و پالتو سیاهه خواهرمو برداشتم و از خونه زدم بیرون .
بارون میومد و هوا خیلی سرد شده بود.
قطره ها مثل اشک سرد روی گونم مینشست و میرفت ولی اشک داغ چشمام ادامه میداد . گوشیم زنگ خورد .
۸۸.۰k
۱۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.