عشق اشتباه 2
ات : کوک حالت خوبه
کوک: عشقم رسیدی (مست)
ات : نه من اتم
کوک : خب عشقمی دیگه(مست)
ات : کوک تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی(نمیدونم درست نوشتم یا نه)
که اتو کشید تو بغلش
کوک : من خیلیم حالم خوبه
من عاشقتم از همون بچگی عاشقت بودم
ات : چی داری میگی کوک
ولم کن
که کوک به زور گردن اتو میبوسید
و اتم مقاومت میکرد
ات : ول کن ول کن دیگه
که دید دیگه کاری نمیکنه بهش نگاه کرد دید داره نگاهش میکنه
همون موقع ات بلند شد
و رفت
فردای اون روز
ویو کوک
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم
که یکم بعد دیشب یادم اومد
وای یعنی من به ات همه چیزو گفتم
واسه همین تصمیم گرفتم برم دم خونه ات
ات درو باز کرد ولی تا منو دید درو
بست و من پامو لای در گذاشتم
کوک : ات باز کن کاریت ندارم
میخوام باهات حرف بزنم
وقتی اینو گفتم باز کرد
ات : بگو (نگران و بغض)
کوک : ات تو واقعا از من میترسی
ات : چیکار داری
کوک : میخواستم راجب دیشب حرف بزنم
ات: بگو
کوک : ببین منو و تو از چهار سالگی تا
الان که شونزده سالمونه با هم دوستیم
ات : خب
کوک : من حس میکنم... ات من عاشقتم
ات : لطفا بس کن
و بهم تا ده دیقه زل زدن
کوک :میشه بغلت کنم(بغض)
ات : اره
وقتی همو بغل کردیم من رفتم بیرون
واقعا حالم بد بود
یک هفته بعد
ویو کوک
من یک هفتس اتو ندیدم داشتم دیوونه میشدم
واسه همین تصمیم گرفتم برم با ماشین برم پارک و یکم قدم بزنم
داشتم قدم میزدم که دیدم سه تا پسر دور یه دختره
دختره حرف زد صداش اشنا بود
وقتی برگشتم دیدم دارن اتو اذیت میکن
تا میخورد پسرارو زدم فرار کردن و به ات نگاه کردم
دیدم داره گریه میکنه
دستشو کشوندم بردم تو ماشین
خیلی عصبی بودم
کوک : تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی(عصبی)
ات : داشتم راه میرفتم
کوک : اینهمه جا چرا اینجا به این خلوتی اومدی (یکم داد)
لطفا حمایت 💍✨
کوک: عشقم رسیدی (مست)
ات : نه من اتم
کوک : خب عشقمی دیگه(مست)
ات : کوک تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی(نمیدونم درست نوشتم یا نه)
که اتو کشید تو بغلش
کوک : من خیلیم حالم خوبه
من عاشقتم از همون بچگی عاشقت بودم
ات : چی داری میگی کوک
ولم کن
که کوک به زور گردن اتو میبوسید
و اتم مقاومت میکرد
ات : ول کن ول کن دیگه
که دید دیگه کاری نمیکنه بهش نگاه کرد دید داره نگاهش میکنه
همون موقع ات بلند شد
و رفت
فردای اون روز
ویو کوک
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم
که یکم بعد دیشب یادم اومد
وای یعنی من به ات همه چیزو گفتم
واسه همین تصمیم گرفتم برم دم خونه ات
ات درو باز کرد ولی تا منو دید درو
بست و من پامو لای در گذاشتم
کوک : ات باز کن کاریت ندارم
میخوام باهات حرف بزنم
وقتی اینو گفتم باز کرد
ات : بگو (نگران و بغض)
کوک : ات تو واقعا از من میترسی
ات : چیکار داری
کوک : میخواستم راجب دیشب حرف بزنم
ات: بگو
کوک : ببین منو و تو از چهار سالگی تا
الان که شونزده سالمونه با هم دوستیم
ات : خب
کوک : من حس میکنم... ات من عاشقتم
ات : لطفا بس کن
و بهم تا ده دیقه زل زدن
کوک :میشه بغلت کنم(بغض)
ات : اره
وقتی همو بغل کردیم من رفتم بیرون
واقعا حالم بد بود
یک هفته بعد
ویو کوک
من یک هفتس اتو ندیدم داشتم دیوونه میشدم
واسه همین تصمیم گرفتم برم با ماشین برم پارک و یکم قدم بزنم
داشتم قدم میزدم که دیدم سه تا پسر دور یه دختره
دختره حرف زد صداش اشنا بود
وقتی برگشتم دیدم دارن اتو اذیت میکن
تا میخورد پسرارو زدم فرار کردن و به ات نگاه کردم
دیدم داره گریه میکنه
دستشو کشوندم بردم تو ماشین
خیلی عصبی بودم
کوک : تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی(عصبی)
ات : داشتم راه میرفتم
کوک : اینهمه جا چرا اینجا به این خلوتی اومدی (یکم داد)
لطفا حمایت 💍✨
۱۱.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.