رمان برده ی عمارت پارت 8
ویو.ا.ت
از اتاق ارباب کوک آمدم بیرون
رفتم تو اتاقم خیلی به چیزی که گفت فکر کردم( دوست دخترم میشی )(توی ذهن)
.چرا اون را گفت ؟
.حالا چرا من
.نه نه نه منحرف نشو
.چرااااااااا
.من میخواستمش اما اما ـ😫
امروز روز مرخصی بود یعنی میتوانستم هر جای که میخوام برم حالم خیلی بد بود یک فکری به سرم زد
فکر.
(اره میخوام برم بار و همه چیز را فراموش کنم)
و رفتم لباس که خیلی دوستش داشتم ولی کمی باز بود نمیتوانستم جای بپوشم اون را پوشیدم آرایش ملایم و کار های لازم را کردم (اسلاید دوم) و کفش را پوشیدم (اسلاید سوم)
و رفتم از ارباب جئون اجازه ی رفتم را گرفتم و بله را داد
که از پله داشتم میرفتم پایین
کوک: کجا کجا ها؟
ا.ت: ا..رباب عه ..ع داشتم میرفتم ... جای
کوک: کجا؟
ا.ت: با دوستام بیرون
کوک. با کی؟ و کجا دارم میگم که کجا ؟ (آروم)
ا.ت : عصبی شدم و گفتم دارم میرم بار بار حالا چیزی لازم داری و خودم تنهایی دارم میرم که خلوت کنم
کوک: خب چرا نگفتی باهم بریم
ا.ت: ارباب ببخشید اما میخواستم تنهایی برم
کوک: عجب اما با این لباس نمیتوانی بری
ا.ت: چی .......
از اتاق ارباب کوک آمدم بیرون
رفتم تو اتاقم خیلی به چیزی که گفت فکر کردم( دوست دخترم میشی )(توی ذهن)
.چرا اون را گفت ؟
.حالا چرا من
.نه نه نه منحرف نشو
.چرااااااااا
.من میخواستمش اما اما ـ😫
امروز روز مرخصی بود یعنی میتوانستم هر جای که میخوام برم حالم خیلی بد بود یک فکری به سرم زد
فکر.
(اره میخوام برم بار و همه چیز را فراموش کنم)
و رفتم لباس که خیلی دوستش داشتم ولی کمی باز بود نمیتوانستم جای بپوشم اون را پوشیدم آرایش ملایم و کار های لازم را کردم (اسلاید دوم) و کفش را پوشیدم (اسلاید سوم)
و رفتم از ارباب جئون اجازه ی رفتم را گرفتم و بله را داد
که از پله داشتم میرفتم پایین
کوک: کجا کجا ها؟
ا.ت: ا..رباب عه ..ع داشتم میرفتم ... جای
کوک: کجا؟
ا.ت: با دوستام بیرون
کوک. با کی؟ و کجا دارم میگم که کجا ؟ (آروم)
ا.ت : عصبی شدم و گفتم دارم میرم بار بار حالا چیزی لازم داری و خودم تنهایی دارم میرم که خلوت کنم
کوک: خب چرا نگفتی باهم بریم
ا.ت: ارباب ببخشید اما میخواستم تنهایی برم
کوک: عجب اما با این لباس نمیتوانی بری
ا.ت: چی .......
۷۴۲
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.