(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۸
وارد اتاق شد و شاهزاده را دید که مشغول پوشیدن لباس هایش بود کتش رو تخت گذاشته بود آلیس سمت تخت رفت و کت شاهزاده را برداشت و سمت اش گرفت جونکوک نگاه سرد اش را به آلیس گرفت
آلیس: نیازی نیست اینوری نگاهم کنید کت شما رو بهتان دادم
جونکوک: به نظر شما من چرا اینجوری نگاهتون کردم
آلیس تک خنده ای کرد و سمته جونکوک رفت پشته سرش ایستاد و کت را پشت اش گرفت
آلیس: خب معلوم هست شاهزاده..
جونکوک دست هایش را در استین کت اش کرد و بعد از پوشیدن اش روبه آلیس کرد
جونکوک: خب ....
آلیس: معلومه هست هیچ کس اینجوری کت را بهتان نداده بود
جونکوک: پس باهوش هم هستین
شاهزاده سمته بالکن رفت و آلیس هم به دنبالش قدم برداشت
آلیس: شاهزاده انگار شب خوبی داشتین آخه سر حال به نظر میاین
جونکوک صندلی را از زیر میز کشید تا آلیس بنشینه
آلیس رو صندلی نشست
آلیس : خیلی متشکرم
جونکوک: خواهش میکنم
شاهزاده جونکوک رو صندلی کنار آلیس نشست و گفت
جونکوک: انگار برایه شما هم شبه خوبی بود چون خنده های بیخودی میکنید
آلیس با این حرف شاهزاده جونکوک عصبی شد و با احترام حرف زدن را کنار گذاشت و با اخم گفت
آلیس: من کی بیخودی خندیدم
جونکوک : نه اشتباه کردم شما همش بیخودی میخندید
آلیس با عصبانیت گفت
آلیس: خیلی پرو هستی
جونکوک: شما به من گفتین
آلیس: معلومه که میگم چرا بهم میگی بیخود میخنده اصلا خودت که میخندی حسودی می......
شاهزاده ناخداگاه ل*ب هایش را رو ل*ب های آلیس گذاشت آلیس شکه بود که چرا همچین کاری کرد صدا کنیز ها به گوشش خورد و فهمید که دلیل این کار چی بود آلیس عصبی دست اش را گذاشت رو شانه جونکوک و کمی عقب اش کرد
شاهزاده تو چشم های آلیس خیره بود و آرامی گفت
جونکوک: کنیز ها دارن نگاهمون میکنن نباید فکر کنن که دعوا میکنم
آلیس: باشه برو عقب ....
شاهزاده جونکوک رو صندلی اش دوباره نشست و کنیز ها که به آن ها پشت کرده بودن با صدا شاهزاده جونکوک به رویه آن ها شدند و سمته میز رفتند کمی از خوراکی ها صبحانه نبودن آن ها را گذاشتن و از اتاق خارج شدن
آلیس: هالا هر چی نیازی نبود اینجوری سمته لبام بپرید
شاهزاده جونکوک تک خنده ای کرد و مشغول خوردن صبحونه شد
تا وقتی صبحونه به اتمام میرسید هیچ حرفی بینشان رد نمیشد آلیس صبحونه شو خورد با خودش گفت
// آخه چرا اینجوریه چرا حرف نمیزنه چرا همش سکوت میکنه نه خودم باید به حرف بیارمش تا وقتی زندم کاری میکنم تا تو حرف بزنی شاهزاده جونکوک//
کنیز کتابی را آورد آورد دست شاهزاده داد آلیس با چشم هایش به کتاب زل زده بود
دست هایش را به هم گیره زد و سفت دست های خودش را گرفت و گفت
آلیس: خب شاهزاده کمی حرف بزنیم ...
جونکوک نگاه سرد اش را به آلیس دوخت
جونکوک : خب راجب چی...
آلیس دست هایش را تکیه گاه زیر چونه اش گذاشت و رو میز
با چشم های بزرگ اش خیره شد
آلیس: زندگیت
جونکوک کتاب را گذاشت رو میز و روبه آلیس کرد و گفت
جونکوک: خب تو بپورس تا من جواب بدم
آلیس: آهان این شد
راستش روزا چیکار میکنی
جونکوک: کار
آلیس: یعنی خدمت ...
جونکوک: نمیشد گفت خدمت خوب کار دیگه
آلیس : پس پادشاه چیکار میکنه
جونکوک: اون کاراشو به من سپرده
آلیس: پس چرا بهش میگن پادشاه؟
جونکوک: چون .... اصلا این چه سوالیه
آلیس: خوب شما گفتی من سوال میپرسم و شما جواب میدین
جونکوک: نه از اینجور سوال ها
جونکوک کتاب اش برداشت و دوباره بازش کرد مشغول خاندن کتاب شد ...
@h41766101
پارت ۲۸
وارد اتاق شد و شاهزاده را دید که مشغول پوشیدن لباس هایش بود کتش رو تخت گذاشته بود آلیس سمت تخت رفت و کت شاهزاده را برداشت و سمت اش گرفت جونکوک نگاه سرد اش را به آلیس گرفت
آلیس: نیازی نیست اینوری نگاهم کنید کت شما رو بهتان دادم
جونکوک: به نظر شما من چرا اینجوری نگاهتون کردم
آلیس تک خنده ای کرد و سمته جونکوک رفت پشته سرش ایستاد و کت را پشت اش گرفت
آلیس: خب معلوم هست شاهزاده..
جونکوک دست هایش را در استین کت اش کرد و بعد از پوشیدن اش روبه آلیس کرد
جونکوک: خب ....
آلیس: معلومه هست هیچ کس اینجوری کت را بهتان نداده بود
جونکوک: پس باهوش هم هستین
شاهزاده سمته بالکن رفت و آلیس هم به دنبالش قدم برداشت
آلیس: شاهزاده انگار شب خوبی داشتین آخه سر حال به نظر میاین
جونکوک صندلی را از زیر میز کشید تا آلیس بنشینه
آلیس رو صندلی نشست
آلیس : خیلی متشکرم
جونکوک: خواهش میکنم
شاهزاده جونکوک رو صندلی کنار آلیس نشست و گفت
جونکوک: انگار برایه شما هم شبه خوبی بود چون خنده های بیخودی میکنید
آلیس با این حرف شاهزاده جونکوک عصبی شد و با احترام حرف زدن را کنار گذاشت و با اخم گفت
آلیس: من کی بیخودی خندیدم
جونکوک : نه اشتباه کردم شما همش بیخودی میخندید
آلیس با عصبانیت گفت
آلیس: خیلی پرو هستی
جونکوک: شما به من گفتین
آلیس: معلومه که میگم چرا بهم میگی بیخود میخنده اصلا خودت که میخندی حسودی می......
شاهزاده ناخداگاه ل*ب هایش را رو ل*ب های آلیس گذاشت آلیس شکه بود که چرا همچین کاری کرد صدا کنیز ها به گوشش خورد و فهمید که دلیل این کار چی بود آلیس عصبی دست اش را گذاشت رو شانه جونکوک و کمی عقب اش کرد
شاهزاده تو چشم های آلیس خیره بود و آرامی گفت
جونکوک: کنیز ها دارن نگاهمون میکنن نباید فکر کنن که دعوا میکنم
آلیس: باشه برو عقب ....
شاهزاده جونکوک رو صندلی اش دوباره نشست و کنیز ها که به آن ها پشت کرده بودن با صدا شاهزاده جونکوک به رویه آن ها شدند و سمته میز رفتند کمی از خوراکی ها صبحانه نبودن آن ها را گذاشتن و از اتاق خارج شدن
آلیس: هالا هر چی نیازی نبود اینجوری سمته لبام بپرید
شاهزاده جونکوک تک خنده ای کرد و مشغول خوردن صبحونه شد
تا وقتی صبحونه به اتمام میرسید هیچ حرفی بینشان رد نمیشد آلیس صبحونه شو خورد با خودش گفت
// آخه چرا اینجوریه چرا حرف نمیزنه چرا همش سکوت میکنه نه خودم باید به حرف بیارمش تا وقتی زندم کاری میکنم تا تو حرف بزنی شاهزاده جونکوک//
کنیز کتابی را آورد آورد دست شاهزاده داد آلیس با چشم هایش به کتاب زل زده بود
دست هایش را به هم گیره زد و سفت دست های خودش را گرفت و گفت
آلیس: خب شاهزاده کمی حرف بزنیم ...
جونکوک نگاه سرد اش را به آلیس دوخت
جونکوک : خب راجب چی...
آلیس دست هایش را تکیه گاه زیر چونه اش گذاشت و رو میز
با چشم های بزرگ اش خیره شد
آلیس: زندگیت
جونکوک کتاب را گذاشت رو میز و روبه آلیس کرد و گفت
جونکوک: خب تو بپورس تا من جواب بدم
آلیس: آهان این شد
راستش روزا چیکار میکنی
جونکوک: کار
آلیس: یعنی خدمت ...
جونکوک: نمیشد گفت خدمت خوب کار دیگه
آلیس : پس پادشاه چیکار میکنه
جونکوک: اون کاراشو به من سپرده
آلیس: پس چرا بهش میگن پادشاه؟
جونکوک: چون .... اصلا این چه سوالیه
آلیس: خوب شما گفتی من سوال میپرسم و شما جواب میدین
جونکوک: نه از اینجور سوال ها
جونکوک کتاب اش برداشت و دوباره بازش کرد مشغول خاندن کتاب شد ...
@h41766101
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.