Whalien 52 Part ᯓ 21
هفدهم سپتامبر
مامان حالش خوب نیست.
مامان دیگه تمومه و خودشم اینو میدونه...و سعی میکنه اینو به منم بفهمونه. ولی من نمیفهمم.
بهش قول میدم که سخت تر کار کنم...حقوق بگیرم و داروهاش رو براش بخرم.
گریه میکنه و من بیشتر بهش قول میدم.
هنوز داره گریه میکنه که از اتاقش بیرون میام و پا به راهروی بیمارستان میذارم.
مامان نمیتونه دنبالم بیاد.چون آنژیوکت توی دستشه و قطره
قطره از سرم رو به بدنش میفرسته.
وارد اتاق دکترش میشم.
خود دکترش اینو ازم خواسته بود.
میخواد باهام حرف بزنه...و میدونم حرفای خوبی نیستن.
دکتر چیزایی تحویلم میده که خودمم میدونم.
که مامان حالش بده... که مامان تمومه...
حرفاش که تموم میشن میپرسم:چقدر دیگه؟
منظورم رو میفهمه.
جوابش اینه:روزشمار مامانت روی دور معکوس افتاده پسر جون.اگه به یک ماه برسه باید خدا رو شکر کنی...
دستام یخ میکنن...میشن عین دستای تهیونگ و من از شبیه تهیونگ شدن میترسم.
چشمام میسوزن.چون دیشب سرفه های مامان اونقدر زیاد بود که مجبور شدم طلوع نشده برسونمش بیمارستان...پس نتونسته بودم بخوابم.
اون چیز کوچولوی دردناک توی گلوم هم به سوزش چشمام شدت میده.
دیگه نمیتونم توی اتاق دکتر بمونم...
حالم بده... خیلی خیلی بد.
حالا دنیا خاکستری تر از من ندیده.
اونقدر خاکستری شدم که دارم به سیاه میرسم.
رنگ حال من با رنگ دیوارای آبی آسمونی اتاق دکتر نمیخونه.
من به دیوارای خاکستری احتیاج دارم.
به خودم که میام میبینم با تمام قدرت دارم به سمت ذهن زیبا میرونم.
جلسه ی دوشنبه ی امروزم با تهیونگ رو کنسل کرده بودم تا به مامان رسیدگی کنم...اما االن تقریبا نیم ساعتی از تایم جلسه باقی مونده.
شب که نزدیک میشه،شهر شلوغ تر میشه و تعداد بوق ها و فحش هایی که به خاطر رانندگی دیوانه وارم دریافت میکنم چند برابر میشن. وارد ساختمون میشم.
نمیخوام کسی منو ببینه...با احتیاط خودمو به اتاق تهیونگ میرسونم.
از دیدنم تعجب میکنه.بازم داره روی اون کاغذا چیزی مینویسه.
کنارش روی تخت سفید رنگش میشینم.
با چشمای بسته میگم:ساکت باش.
نیاز به تذکر من نیست.
اون ساکته.
آروم شروع به جمع کردن کاغذاش میکنه.
تهیونگ تمومه...
مامان تمومه...
تمام آدمای دور و برم تمومن.
نکنه خودمم دارم تموم میشم؟
مامان حالش خوب نیست.
مامان دیگه تمومه و خودشم اینو میدونه...و سعی میکنه اینو به منم بفهمونه. ولی من نمیفهمم.
بهش قول میدم که سخت تر کار کنم...حقوق بگیرم و داروهاش رو براش بخرم.
گریه میکنه و من بیشتر بهش قول میدم.
هنوز داره گریه میکنه که از اتاقش بیرون میام و پا به راهروی بیمارستان میذارم.
مامان نمیتونه دنبالم بیاد.چون آنژیوکت توی دستشه و قطره
قطره از سرم رو به بدنش میفرسته.
وارد اتاق دکترش میشم.
خود دکترش اینو ازم خواسته بود.
میخواد باهام حرف بزنه...و میدونم حرفای خوبی نیستن.
دکتر چیزایی تحویلم میده که خودمم میدونم.
که مامان حالش بده... که مامان تمومه...
حرفاش که تموم میشن میپرسم:چقدر دیگه؟
منظورم رو میفهمه.
جوابش اینه:روزشمار مامانت روی دور معکوس افتاده پسر جون.اگه به یک ماه برسه باید خدا رو شکر کنی...
دستام یخ میکنن...میشن عین دستای تهیونگ و من از شبیه تهیونگ شدن میترسم.
چشمام میسوزن.چون دیشب سرفه های مامان اونقدر زیاد بود که مجبور شدم طلوع نشده برسونمش بیمارستان...پس نتونسته بودم بخوابم.
اون چیز کوچولوی دردناک توی گلوم هم به سوزش چشمام شدت میده.
دیگه نمیتونم توی اتاق دکتر بمونم...
حالم بده... خیلی خیلی بد.
حالا دنیا خاکستری تر از من ندیده.
اونقدر خاکستری شدم که دارم به سیاه میرسم.
رنگ حال من با رنگ دیوارای آبی آسمونی اتاق دکتر نمیخونه.
من به دیوارای خاکستری احتیاج دارم.
به خودم که میام میبینم با تمام قدرت دارم به سمت ذهن زیبا میرونم.
جلسه ی دوشنبه ی امروزم با تهیونگ رو کنسل کرده بودم تا به مامان رسیدگی کنم...اما االن تقریبا نیم ساعتی از تایم جلسه باقی مونده.
شب که نزدیک میشه،شهر شلوغ تر میشه و تعداد بوق ها و فحش هایی که به خاطر رانندگی دیوانه وارم دریافت میکنم چند برابر میشن. وارد ساختمون میشم.
نمیخوام کسی منو ببینه...با احتیاط خودمو به اتاق تهیونگ میرسونم.
از دیدنم تعجب میکنه.بازم داره روی اون کاغذا چیزی مینویسه.
کنارش روی تخت سفید رنگش میشینم.
با چشمای بسته میگم:ساکت باش.
نیاز به تذکر من نیست.
اون ساکته.
آروم شروع به جمع کردن کاغذاش میکنه.
تهیونگ تمومه...
مامان تمومه...
تمام آدمای دور و برم تمومن.
نکنه خودمم دارم تموم میشم؟
۵.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.