فصل ۱ (آقای شرلوک هلمز) ادامه*
همان طور که تلق تلوق کنان خیابان های شلوغ لندن را پشت سر میگذاشتیم، با نگرانی آشکاری پرسید :
_چه بلایی سر خودت آورده ای واتسن؟ دماغت را بگیرند، جانت در میرود .
ماجرا هایی که برایم اتفاق افتاده بود به اختصار برایش تعریف کردم ؛ زمانی که به مقصدمان رسیدیم ، تازه از شرح ماجرا فارغ شده بودم . استانفورد بعد از شنیدن شرح مصیبت هایم با لحنی حاکی از همدردی گفت:
_بیچاره ی بینوا ! حالا میخواهی چه کار کنی؟
گفتم:
_دنبال خانه ی اجاره ای میگردم . میخوام ببینم خانه ی راحتی با کرایه ی مناسب پیده میشود.
دوستم گفت :
_خیلی عجیب است . تو امروز دومین نفری هستی که این را به من میگوید.
پرسیدم:
_نفر اول که بود؟
_یک نفر که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند. امروز صبح ماتم برده بود که چرا نمیتواند کسی را پیدا کند تا در خانه ی خوبی که پیدا کرده و به تنهایی از پس کرایه اش بر نمی آید با او شریک شود.
فریاد زدم:
خدای بزرگ ! اگر او واقعا دنبال همخانه ای است که اجاره ی خانه را با او تقسیم کند،من درست همان کسی هستم که او دنبالش میگردد.ترجیح میدهم با کسی همخانه باشم تا اینکه تنها زندگی کنم .
استانفورد جوان از بالای لیوان شرابش نگاه کم و بیش غریبی به من انداخت و گفت :
_تو هنوز شرلوک هلمز را نمیشناسی. ممکن است به عنوان مصاحب دائمی از او خوشت نیاید .
_چرا مگر چه ایرادی دارد ؟
_ اوه من نگفتم که ایرادی دارد .
گفتم :
_لابد دانشجوی رشته ی پزشکی است؟
_نه . هیچ نمیدانم خیال دارد به چه کاری مشغول شود، تصور میکنم در علم تشریح خبره باشد ،شیمیدان درجه یکی هم هست ؛ولی تا آنجا که من میدانم، هرگز به طور منظم در کلاس های درس پزشکی شرکت نکرده . مطالعاتش بسیار پراکنده و عجیب و غریب بوده ، ولی مقدار زیادی دانش دور از ذهن جمع کرده که استادانش را به حیرت می اندازد.
پرسیدم:
_هیچوقت از او نپرسیدی که خیال دارد به چه کاری بپردازد؟
_نه او آدمی نیست که به این آسانی ها بشود حرفی از او بیرون کشید، هر چند وقتی از کسی از کسی خوشش بیاید به قدر کفایت خوش صحبت است.
ادامش بعدا
_چه بلایی سر خودت آورده ای واتسن؟ دماغت را بگیرند، جانت در میرود .
ماجرا هایی که برایم اتفاق افتاده بود به اختصار برایش تعریف کردم ؛ زمانی که به مقصدمان رسیدیم ، تازه از شرح ماجرا فارغ شده بودم . استانفورد بعد از شنیدن شرح مصیبت هایم با لحنی حاکی از همدردی گفت:
_بیچاره ی بینوا ! حالا میخواهی چه کار کنی؟
گفتم:
_دنبال خانه ی اجاره ای میگردم . میخوام ببینم خانه ی راحتی با کرایه ی مناسب پیده میشود.
دوستم گفت :
_خیلی عجیب است . تو امروز دومین نفری هستی که این را به من میگوید.
پرسیدم:
_نفر اول که بود؟
_یک نفر که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند. امروز صبح ماتم برده بود که چرا نمیتواند کسی را پیدا کند تا در خانه ی خوبی که پیدا کرده و به تنهایی از پس کرایه اش بر نمی آید با او شریک شود.
فریاد زدم:
خدای بزرگ ! اگر او واقعا دنبال همخانه ای است که اجاره ی خانه را با او تقسیم کند،من درست همان کسی هستم که او دنبالش میگردد.ترجیح میدهم با کسی همخانه باشم تا اینکه تنها زندگی کنم .
استانفورد جوان از بالای لیوان شرابش نگاه کم و بیش غریبی به من انداخت و گفت :
_تو هنوز شرلوک هلمز را نمیشناسی. ممکن است به عنوان مصاحب دائمی از او خوشت نیاید .
_چرا مگر چه ایرادی دارد ؟
_ اوه من نگفتم که ایرادی دارد .
گفتم :
_لابد دانشجوی رشته ی پزشکی است؟
_نه . هیچ نمیدانم خیال دارد به چه کاری مشغول شود، تصور میکنم در علم تشریح خبره باشد ،شیمیدان درجه یکی هم هست ؛ولی تا آنجا که من میدانم، هرگز به طور منظم در کلاس های درس پزشکی شرکت نکرده . مطالعاتش بسیار پراکنده و عجیب و غریب بوده ، ولی مقدار زیادی دانش دور از ذهن جمع کرده که استادانش را به حیرت می اندازد.
پرسیدم:
_هیچوقت از او نپرسیدی که خیال دارد به چه کاری بپردازد؟
_نه او آدمی نیست که به این آسانی ها بشود حرفی از او بیرون کشید، هر چند وقتی از کسی از کسی خوشش بیاید به قدر کفایت خوش صحبت است.
ادامش بعدا
۷۵۹
۰۲ آبان ۱۴۰۳