رویای آبی
رویای آبی
part:⁷
یونا:همش تقصیر توعه که بچه گریه کرد
تهیونگ:چرا من؟
یونا:اگه حسادت تو نبود الان داشت میخندید
تهیونگ:حسادت؟
یونا:آره از اینکه خواهرت بغلم بود حسودیت شد
نیشخندی زد
تهیونگ:تو کی هستی که بخوام بهت حسادت کنم
چشم غره رفتم و گفتم
یونا:حداقل برو شیرشو بیار
تهیونگ:شیرش کجاست
یونا:اونجا رو مبله
رفت و آورد و بعد از کلی دردسر خوابوندیمش...نگاهم به تهیونگ خورد که بیخیال یه جا نشسته بود
یونا:هی تو
تهیونگ:چته
یونا:چرا یهو همچین کردی؟
تهیونگ:چیکار
یونا:باهام سرد شدی
تهیونگ:چرا باید با کسی که هیچ رابطه ای باهاش ندارم سرد شم؟
یونا:راستشو بهم بگو
با حالتی جدی و تقریباً عصبانی گفت
تهیونگ:چرا با آبروم بازی میکنی و یه جوری رفتار میکنی که انگار از همه چی بی خبری؟
یونا:چی میگی
تهیونگ:به لطف تو الان کل مدرسه میدونن من کیم
یونا:واضح تر بگو
تهیونگ:رفتی به همه گفتی من کیم تهیونگم
یونا:بیکار نیستم برم آبروتو ببرم!
تهیونگ:پس جز تو کی میدونست من کیم؟
یونا:من چه بدونم
تهیونگ: پس کار خودته
یونا:آره کار منه دست از سرم بردار!
رفتم اتاقم..بعد از گذشت یه ربع کسی وارد اتاقم شد...میدونستم که اونه
یونا:چی میخوای
تهیونگ:حقیقت
اومد کنار میزم...پا شدم جلوش ایستادم و چشم تو چشم شدیم و باعصبانیت گفتم
یونا:چقدر باید بهت بگم کار من نبود و تو باور نکنی؟
تهیونگ:تا وقتی که بگی کار کی بود
یونا:اگه میدونستم قطعاً بهت میگفتم تا دست از سرم برداری!
مادر تهیونگ:من از همون اولشم میدونستم اینا خیلی به هم میان مگه نه؟
مادر یونا: کاملاً درسته
باهم گفتیم
-مامان...لطفا!الان وقتش نیست
part:⁷
یونا:همش تقصیر توعه که بچه گریه کرد
تهیونگ:چرا من؟
یونا:اگه حسادت تو نبود الان داشت میخندید
تهیونگ:حسادت؟
یونا:آره از اینکه خواهرت بغلم بود حسودیت شد
نیشخندی زد
تهیونگ:تو کی هستی که بخوام بهت حسادت کنم
چشم غره رفتم و گفتم
یونا:حداقل برو شیرشو بیار
تهیونگ:شیرش کجاست
یونا:اونجا رو مبله
رفت و آورد و بعد از کلی دردسر خوابوندیمش...نگاهم به تهیونگ خورد که بیخیال یه جا نشسته بود
یونا:هی تو
تهیونگ:چته
یونا:چرا یهو همچین کردی؟
تهیونگ:چیکار
یونا:باهام سرد شدی
تهیونگ:چرا باید با کسی که هیچ رابطه ای باهاش ندارم سرد شم؟
یونا:راستشو بهم بگو
با حالتی جدی و تقریباً عصبانی گفت
تهیونگ:چرا با آبروم بازی میکنی و یه جوری رفتار میکنی که انگار از همه چی بی خبری؟
یونا:چی میگی
تهیونگ:به لطف تو الان کل مدرسه میدونن من کیم
یونا:واضح تر بگو
تهیونگ:رفتی به همه گفتی من کیم تهیونگم
یونا:بیکار نیستم برم آبروتو ببرم!
تهیونگ:پس جز تو کی میدونست من کیم؟
یونا:من چه بدونم
تهیونگ: پس کار خودته
یونا:آره کار منه دست از سرم بردار!
رفتم اتاقم..بعد از گذشت یه ربع کسی وارد اتاقم شد...میدونستم که اونه
یونا:چی میخوای
تهیونگ:حقیقت
اومد کنار میزم...پا شدم جلوش ایستادم و چشم تو چشم شدیم و باعصبانیت گفتم
یونا:چقدر باید بهت بگم کار من نبود و تو باور نکنی؟
تهیونگ:تا وقتی که بگی کار کی بود
یونا:اگه میدونستم قطعاً بهت میگفتم تا دست از سرم برداری!
مادر تهیونگ:من از همون اولشم میدونستم اینا خیلی به هم میان مگه نه؟
مادر یونا: کاملاً درسته
باهم گفتیم
-مامان...لطفا!الان وقتش نیست
۱.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.