فیک جیمین : عشق / پارت آخر
گفت : کی می خوای بری ؟
گفتم : چند روزه پیش بایه روان شناس قرار داشتم اون می خواست بره آلمان ولی بخاطر مشکلات شخصی نتونست بره بخاطر همین بلیطشو داد به من و فکر کنم ۳ روزه دیگه پروازه ...
گفت : کی برمیگردی میگردی ؟
گفتم: جیمین حالت خوبه ؟
گفت : آره خوبم فق، می خوام بدونم تا کی تورو باید توی خواب و رویام ببینم.....
گفتم : جیمین قوی باش من به همین راحتی تورو فراموش نمی کنم من برمیگردم ، ولی زمانش معلوم نیست ولی تو نباید فراموشم کنی تو باید به یاد داشته باشی که کسی تو این جهان هست که قراره تا آخر عمر کنارت بمونه فقط یه مدتی رو ازم دور باشی من ترکت نمی کنم من تا آخر عمر توی قلبت هستم و مراقبتم ....
سفت منو کشید بغلش و لباشو بدون معطلی به لبام چسبوند، اشکاش روی گونه ام میچکید، میتونستم نفس های گرم و لزونش رو حس کنم ، توی بغلم گرفتمش که گفت : باید یه مدت از لب های شیرینت ، و از بوی تحریک کنندت و از چهرهی معصومت ، و دستای گرم و ضریفت دور بمونم ولی اشکال نداره ، مهم نیست ، در آینده دیگه ولت نمی کنم ...
وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم توی راه هیچ حرفی نمی زد
گفتم : کجا میریم
گفت : مامان و بابات چند بار زنگ زدن ، میریم اونجا ....
گفتم : باشه ...
رسیدیم خونه ، من خیلی خسته بودم ، زنگ درو زدم مامانم باز کرد رفتیم توی خونه ....
گفتم: سلام مامان کاری داشتی
گفت : تصمیمت چیه می خوای با جیمین ازدواج کنی ؟
گفتم : می خوام درسموادامه بدم ، چه عجله ای هست واسه ازدواج ؟
گفت: پس چی
گفتم : شما تو سئول میمونین ؟
گفت : خب راستش نمی تونین بمونیم باید بریم...
گفتم : کی میرین ؟
گفت: فردا امشب خواستیم ازت خدا حافظی کنیم و ما باید از جیمین ممنون باشیم که جون تورو نجات داد ...
جیمین گفت : من واقعا به الت علاقه دارم ، و میدونم که اون بعد درسش پیش من برمیگرده مگه نه ؟
گفتم : معلومه که برمیگردم ...
شب ساعت ۲ بود که خوابم نمیومد رفتم پتو برداشتم رفتم پشت بوم روی نیم کت نشستم و به آسمان نگاه کردم .
خیلی زیبا بود یهو دیدم دوتا دستای گرم از پشت بغلم کرده ...
گفتم: جیمین !
اومد رو نیم کت نشست و دستش رو روی شونم گذاشت گفت : خودت می خوای تنهایی از آیت منظره لذت ببری ؟ سردت نیست
گفتم : نه خوبم
دیدم یه زنجیره نازک رو گردنش آویزونه !
گفتم این چیه
زنجیرو از گردنش در آورد دیدم دوتا حلقه ازش آویزونه!یکیشو در آورد و داد به من و گفت : هروقت دلت واسم تنگ شد به حلقه نگاه کن چون من هر لحظه ی زندگیم به حلقه نگاه خواهم کرد. اشک تو چشمام جمع شد و سرمو رو شونش چسبوندم و پتو رو روم کشید گفتم : این دوری طولانی نخواهد بود ....
گفت : عاشقتم
گفتم : منم عاشقتم جیمین همه ی زندگیم
♡پایان فصل اول ♡
گفتم : چند روزه پیش بایه روان شناس قرار داشتم اون می خواست بره آلمان ولی بخاطر مشکلات شخصی نتونست بره بخاطر همین بلیطشو داد به من و فکر کنم ۳ روزه دیگه پروازه ...
گفت : کی برمیگردی میگردی ؟
گفتم: جیمین حالت خوبه ؟
گفت : آره خوبم فق، می خوام بدونم تا کی تورو باید توی خواب و رویام ببینم.....
گفتم : جیمین قوی باش من به همین راحتی تورو فراموش نمی کنم من برمیگردم ، ولی زمانش معلوم نیست ولی تو نباید فراموشم کنی تو باید به یاد داشته باشی که کسی تو این جهان هست که قراره تا آخر عمر کنارت بمونه فقط یه مدتی رو ازم دور باشی من ترکت نمی کنم من تا آخر عمر توی قلبت هستم و مراقبتم ....
سفت منو کشید بغلش و لباشو بدون معطلی به لبام چسبوند، اشکاش روی گونه ام میچکید، میتونستم نفس های گرم و لزونش رو حس کنم ، توی بغلم گرفتمش که گفت : باید یه مدت از لب های شیرینت ، و از بوی تحریک کنندت و از چهرهی معصومت ، و دستای گرم و ضریفت دور بمونم ولی اشکال نداره ، مهم نیست ، در آینده دیگه ولت نمی کنم ...
وسایل رو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم توی راه هیچ حرفی نمی زد
گفتم : کجا میریم
گفت : مامان و بابات چند بار زنگ زدن ، میریم اونجا ....
گفتم : باشه ...
رسیدیم خونه ، من خیلی خسته بودم ، زنگ درو زدم مامانم باز کرد رفتیم توی خونه ....
گفتم: سلام مامان کاری داشتی
گفت : تصمیمت چیه می خوای با جیمین ازدواج کنی ؟
گفتم : می خوام درسموادامه بدم ، چه عجله ای هست واسه ازدواج ؟
گفت: پس چی
گفتم : شما تو سئول میمونین ؟
گفت : خب راستش نمی تونین بمونیم باید بریم...
گفتم : کی میرین ؟
گفت: فردا امشب خواستیم ازت خدا حافظی کنیم و ما باید از جیمین ممنون باشیم که جون تورو نجات داد ...
جیمین گفت : من واقعا به الت علاقه دارم ، و میدونم که اون بعد درسش پیش من برمیگرده مگه نه ؟
گفتم : معلومه که برمیگردم ...
شب ساعت ۲ بود که خوابم نمیومد رفتم پتو برداشتم رفتم پشت بوم روی نیم کت نشستم و به آسمان نگاه کردم .
خیلی زیبا بود یهو دیدم دوتا دستای گرم از پشت بغلم کرده ...
گفتم: جیمین !
اومد رو نیم کت نشست و دستش رو روی شونم گذاشت گفت : خودت می خوای تنهایی از آیت منظره لذت ببری ؟ سردت نیست
گفتم : نه خوبم
دیدم یه زنجیره نازک رو گردنش آویزونه !
گفتم این چیه
زنجیرو از گردنش در آورد دیدم دوتا حلقه ازش آویزونه!یکیشو در آورد و داد به من و گفت : هروقت دلت واسم تنگ شد به حلقه نگاه کن چون من هر لحظه ی زندگیم به حلقه نگاه خواهم کرد. اشک تو چشمام جمع شد و سرمو رو شونش چسبوندم و پتو رو روم کشید گفتم : این دوری طولانی نخواهد بود ....
گفت : عاشقتم
گفتم : منم عاشقتم جیمین همه ی زندگیم
♡پایان فصل اول ♡
۱۸.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.