گس لایتر/پارت 2۷۴
**********
یک هفته بعد...
از دوازده نیمه شب گذشته بود...
با عصبانیت از عمارت خارج شد!!
موقع بیرون اومدن از اتاقش و پایین اومدن از پله ها طوری با سر و صدا دویده بود که همه بیدار شده بودن...
رانگ و نابی نتونستن خودشونو بهش برسونن... اما یون ها به دنبالش رفت و بهش رسید...
با تیشرت و پیژامه ای که تنش بود سراسیمه بیرون عمارت رو وارسی میکرد....
یون ها سعی میکرد ازش بپرسه که چه مشکلی پیش اومده...
-بایول...؟!
بایول چی شده؟ دنبال چی میگردی؟...کسی اینجا نیست که!...
هراسون موهاشو چنگ میزد و زیر لب سوالی رو تند و تند تکرار میکرد...
"کجاس؟ پس کجاس؟ "
دستشو گرفت و نگهش داشت...
-کی کجاس؟ حرف بزن بایول!
بایول: ولم کن...
دستشو کشید و به داخل محوطه ی عمارت برگشت... یون ها جز دنبال کردنش کار دیگه ازش ساخته نبود...اما وقتی دید که بایول سوار ماشینش شد سرعتشو بیشتر کرد و خودشو بهش رسوند... سعی کرد سوار ماشین بشه تا باهاش همراه باشه... اما بایول قفلش کرده بود...
به شیشه ضربه زد...
-بایول؟!
بازش کن!...با توام دختر!!... کجا میری؟؟!!!...
تقلا کردنش بی فایده بود... اون هیچ اهمیتی بهش نداد و با سرعت زیاد از حیاط خارج شد...
رانگ و نابی سراسیمه اومدن...
نابی: یون ها؟؟؟
کجا رفت؟!!
-نمیدونم...آخرش منو دیوونه میکنه!...
رانگ نگهبان رو صدا زد...
-سریع از پارکینگ یه ماشین بیارین
-نه... خودم میرم دنبالش... فک کنم بدونم کجا میره!
-کار خطرناکی نکنه!!
-نگران نباشین... مراقبم...
***
زیر لب با خودش حرف میزد و بی صبرانه تلاش میکرد خودشو هرچه زودتر به مقصد برسونه...
دقایقی بعد رسید...
از ماشین پیاده شد و سمت در حیاط دوید...
زنگ رو به صدا درآورد...
.
.
.
از صدای زنگ خدمتکار دوید تا مانع بیشتر منعکس شدن صدا توی عمارت بشه و همه رو بیدار کنه...
با دیدن چهره ای که پشت در بود متعجب شد و لحظاتی مکث کرد....
که صدایی از پشت سر توجهشو جلب کرد...
-کیه این وقت شب؟...
نایون همونطور که بند ربدوشامبر ساتنشو سفت میکرد از پله ها پایین اومد و بخاطر یهویی از خواب پریدن کمی مکدر شده بود....
-خانوم ایم هستن.....
ایم بایول!
نایون:در رو باز کن!!..
.
.
.
در حیاط که به روش باز شد دوباره پا به دویدن گذاشت... دستشو روی شکمش گذاشت و احساس کرد داره بهش فشار میاد برای همین سرعتشو کمتر کرد...
هنوز به در خونه نرسیده بود که جونگکوک و نایون بیرون اومدن...
از اونجا که همیشه بر حسب عادت با بالا تنه ی برهنه میخوابید پیراهن مشکیشو با عجله پوشیده بود و فقط سه تا دکمه ی پایینشو بسته بود...
بایول روبروشون ایستاد...
جونگکوک زیر چشمی سر و وضع بایول رو با نگاه گذرایی برانداز کرد... توجهش به دستای ظریفش جلب شد که از عصبانیت مشت شده بود... پوست سفید ماهگونهاش از شدت فشاری که وارد میکرد قرمز شده بود...
از خشم میلرزید...قطره های اشک از چشمای قرمز اما خستهاش با سرعت به صورتش راه پیدا کردن
ستاره زندگی جونگکوک خشمگین اما خسته تر از همیشه مقابلش ایستاده بود...ستارهای ک با دستای خودش بی فروغ کرده بود...
جونگکوک از دیدن حالتش و نگاهای چپ چپش متوجه شد که در حضور نایون صحبت نمیکنه...
سرفه مصلحتی کرد و با چشمای خمار لبخند محوی به نایون زد:
- اوما...شما برید داخل...
نایون چیزی نگفت و اونجا رو ترک کرد...
بالاخره بعد از رفتن نایون مثل آتشفشانی که فوران کنه غرید!!!:
بایول:چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری؟!!!! میخوای دیوونم کنی؟!!!
چه اشتباهی در حقت مرتکب شدم که اینطوری دارم تاوان میدم؟؟؟!!
بخاطر صدای نسبتا بلندش برگشت و پشت سرشو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی حرفشونو گوش نمیده....
از پله ها پایین اومد و فاصلشو باهاش کمتر کرد.... برعکس بایول با آرامش لب زد:
-چی شده عزیزم...؟
بایول: به من نگووو عزیزم!!!!!
-باشه عزیزم...من چیکار کردم؟
بایول: چیکار کردی؟!!!
انقد خودتو به اون راه نزن!
چرا هر شب مسیج شب بخیر میفرستی؟!!
اونم درست وقتیکه چراغ اتاقمو خاموش میکنم؟ !
با این کارات میخوای عقلمو از دست بدم آره؟
-نه... نه... اشتباه میکنی...نمیخواستم اذیتت کنم...
فقط دلم برات تنگ میشد...برای همین مسیج میدادم...
از رفتار جونگکوک عصبی تر شد فکر میکرد به تمسخر این حرفا رو میزنه...بهش نزدیکتر شد و با کف دست به سین محکم و برهنهش ضربه زد... کمی به عقب هلش داد..
بایول: اعصاب منو از اینی که هست داغون تر نکن!!!
کدوم دلتنگی ای؟؟؟!
چطور روت میشه اینو بگی وقتی خودت از زندگیت حذفم کردی!؟!!!
حتی یه بارم سعی نکردی دوسم داشته باشی... حالا دلت تنگمیشه؟!!!...
یک هفته بعد...
از دوازده نیمه شب گذشته بود...
با عصبانیت از عمارت خارج شد!!
موقع بیرون اومدن از اتاقش و پایین اومدن از پله ها طوری با سر و صدا دویده بود که همه بیدار شده بودن...
رانگ و نابی نتونستن خودشونو بهش برسونن... اما یون ها به دنبالش رفت و بهش رسید...
با تیشرت و پیژامه ای که تنش بود سراسیمه بیرون عمارت رو وارسی میکرد....
یون ها سعی میکرد ازش بپرسه که چه مشکلی پیش اومده...
-بایول...؟!
بایول چی شده؟ دنبال چی میگردی؟...کسی اینجا نیست که!...
هراسون موهاشو چنگ میزد و زیر لب سوالی رو تند و تند تکرار میکرد...
"کجاس؟ پس کجاس؟ "
دستشو گرفت و نگهش داشت...
-کی کجاس؟ حرف بزن بایول!
بایول: ولم کن...
دستشو کشید و به داخل محوطه ی عمارت برگشت... یون ها جز دنبال کردنش کار دیگه ازش ساخته نبود...اما وقتی دید که بایول سوار ماشینش شد سرعتشو بیشتر کرد و خودشو بهش رسوند... سعی کرد سوار ماشین بشه تا باهاش همراه باشه... اما بایول قفلش کرده بود...
به شیشه ضربه زد...
-بایول؟!
بازش کن!...با توام دختر!!... کجا میری؟؟!!!...
تقلا کردنش بی فایده بود... اون هیچ اهمیتی بهش نداد و با سرعت زیاد از حیاط خارج شد...
رانگ و نابی سراسیمه اومدن...
نابی: یون ها؟؟؟
کجا رفت؟!!
-نمیدونم...آخرش منو دیوونه میکنه!...
رانگ نگهبان رو صدا زد...
-سریع از پارکینگ یه ماشین بیارین
-نه... خودم میرم دنبالش... فک کنم بدونم کجا میره!
-کار خطرناکی نکنه!!
-نگران نباشین... مراقبم...
***
زیر لب با خودش حرف میزد و بی صبرانه تلاش میکرد خودشو هرچه زودتر به مقصد برسونه...
دقایقی بعد رسید...
از ماشین پیاده شد و سمت در حیاط دوید...
زنگ رو به صدا درآورد...
.
.
.
از صدای زنگ خدمتکار دوید تا مانع بیشتر منعکس شدن صدا توی عمارت بشه و همه رو بیدار کنه...
با دیدن چهره ای که پشت در بود متعجب شد و لحظاتی مکث کرد....
که صدایی از پشت سر توجهشو جلب کرد...
-کیه این وقت شب؟...
نایون همونطور که بند ربدوشامبر ساتنشو سفت میکرد از پله ها پایین اومد و بخاطر یهویی از خواب پریدن کمی مکدر شده بود....
-خانوم ایم هستن.....
ایم بایول!
نایون:در رو باز کن!!..
.
.
.
در حیاط که به روش باز شد دوباره پا به دویدن گذاشت... دستشو روی شکمش گذاشت و احساس کرد داره بهش فشار میاد برای همین سرعتشو کمتر کرد...
هنوز به در خونه نرسیده بود که جونگکوک و نایون بیرون اومدن...
از اونجا که همیشه بر حسب عادت با بالا تنه ی برهنه میخوابید پیراهن مشکیشو با عجله پوشیده بود و فقط سه تا دکمه ی پایینشو بسته بود...
بایول روبروشون ایستاد...
جونگکوک زیر چشمی سر و وضع بایول رو با نگاه گذرایی برانداز کرد... توجهش به دستای ظریفش جلب شد که از عصبانیت مشت شده بود... پوست سفید ماهگونهاش از شدت فشاری که وارد میکرد قرمز شده بود...
از خشم میلرزید...قطره های اشک از چشمای قرمز اما خستهاش با سرعت به صورتش راه پیدا کردن
ستاره زندگی جونگکوک خشمگین اما خسته تر از همیشه مقابلش ایستاده بود...ستارهای ک با دستای خودش بی فروغ کرده بود...
جونگکوک از دیدن حالتش و نگاهای چپ چپش متوجه شد که در حضور نایون صحبت نمیکنه...
سرفه مصلحتی کرد و با چشمای خمار لبخند محوی به نایون زد:
- اوما...شما برید داخل...
نایون چیزی نگفت و اونجا رو ترک کرد...
بالاخره بعد از رفتن نایون مثل آتشفشانی که فوران کنه غرید!!!:
بایول:چرا دست از سر من و زندگیم برنمیداری؟!!!! میخوای دیوونم کنی؟!!!
چه اشتباهی در حقت مرتکب شدم که اینطوری دارم تاوان میدم؟؟؟!!
بخاطر صدای نسبتا بلندش برگشت و پشت سرشو نگاه کرد تا مطمئن بشه کسی حرفشونو گوش نمیده....
از پله ها پایین اومد و فاصلشو باهاش کمتر کرد.... برعکس بایول با آرامش لب زد:
-چی شده عزیزم...؟
بایول: به من نگووو عزیزم!!!!!
-باشه عزیزم...من چیکار کردم؟
بایول: چیکار کردی؟!!!
انقد خودتو به اون راه نزن!
چرا هر شب مسیج شب بخیر میفرستی؟!!
اونم درست وقتیکه چراغ اتاقمو خاموش میکنم؟ !
با این کارات میخوای عقلمو از دست بدم آره؟
-نه... نه... اشتباه میکنی...نمیخواستم اذیتت کنم...
فقط دلم برات تنگ میشد...برای همین مسیج میدادم...
از رفتار جونگکوک عصبی تر شد فکر میکرد به تمسخر این حرفا رو میزنه...بهش نزدیکتر شد و با کف دست به سین محکم و برهنهش ضربه زد... کمی به عقب هلش داد..
بایول: اعصاب منو از اینی که هست داغون تر نکن!!!
کدوم دلتنگی ای؟؟؟!
چطور روت میشه اینو بگی وقتی خودت از زندگیت حذفم کردی!؟!!!
حتی یه بارم سعی نکردی دوسم داشته باشی... حالا دلت تنگمیشه؟!!!...
۲۰.۸k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.