¤وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه⊙pt28
خیلی ناراحت بود جیمین
یین:
ناراحت نباش، تو دوباره میتونی اونو ببینی و بغلش کنی...
جیمین:
اوهوم...
یین:
شامت رو خوردی؟
جیمین:
نه، اشتها نداشتم
یین:
اینجوری کنی دیر خوب میشی، ا.ت چی؟ ا.تم دوس داره بغلت کنه...
جیمین:
باشه میخورم...
چقدر سریع حرفمو گوش داد، یین:
میرم شامتو بیارم...
شب شام رو خوردیم و خوابیدیم...
*پرش زمانی به سه هفته بعد*
ویو جیمین
امروز مرخص شدم، کمرم هنوز حسی نداشت، با ماشین یین میرفتیم سمت خونم، آدرس میدادم و میرفتیم...
یین:
اینجاست؟
جیمین:
نه خونه بقلیه
یین:
آهان...
رفتیم و منو پیاده کرد....در رو باز کرد و رفتیم تو
یین:
وای چه خونه ی بزرگی داری
جیمین:
ساعت چنده؟
یین:
سیزده
با بیلچر رفتم سمت اتاق و یین هم باهام اومد.
جیمین:
میتونی یه چند تا لباس بهم بدی بپوشم؟
یین:
باشه
در کشومو وا کرد و یه چند تا لباس در آورد و کمکم کرد بپوشم، بعد رفتیم پذیرایی، کمکم کرد بشینم رو مبل و گفتم:
زنگ بزنم بیرون غذا بیارن؟
یین:
نه خودم غذا درست میکنم...
جیمین:
ولی هیچی تو یخچال نداریمااااا
رفت در یخچال رو باز کرد...گفت:
خوبه با اینا هم میشه ناهار درست کرد...
جیمین:
آخه چی میخوای درست کنی؟؟؟
یین:
حالا یه چی درست میکنم دیگه...
رفت و مشغول شد، منم گوشیم رو باز کردم و رفتم تو یوتیوب، رفتم اکانت ا.ت رو دیدم، چهار هفته هست پست نزاشته، رفتم آخرین ویدیوش رو دیدم، دلم واسش خیلی تنگ شده، دلم میخواد ببوسمش، دلم میخواد بغلش کنم، موهاشو بو کنم...
یکم بعد
یین:
ناهار آمادس
اومد کمکم کرد رو ویلچر بشینم،منو برد سمت آشپزخونه سمت میز، وای غذا رو برم..
جیمین:
از قیافش میباره که خوشمزه باشه...حالا چی هست؟
یین:
یه غذای سوئدی، اسمش راگمونگه
جیمین:
عه غذای سوئدی! دوس دارم بخورم...بیا بخوریم
ناهارو خوردیم و رفتیم تلویزیون ببینیم، هنوزم دلم واسه ا.ت تنگه...
ویو ا.ت
الان واقعا نمیتونم و نمیکشم
چرا، جیمین دوست دارم دوباره ببینم، بغلت کنم، ببوسمت، بوت کنم...دلتنگی واقعا حس بدیه، یه امیدی داشتم که ببینمت ولی دیگه اونم ندارم...
همش یه گوشه نشستم و کل روز جُم نمیخورم از اوجا....
کل روز رو ف کردم تا اینکه یه چیزی رسید به ذهنم...
من که این همه پول تو حسابمه، چرا یه کاراگاه واسه خودم استخدام نمیکنم؟ شاید پلیسا کل شهر رو نگشتن؟ پاشدم و دوییدم و رفتم سمت گوشیم، رفتم و جستوجو کردم تو گوگل تا یک دونه درجه یکشو پیدا کردم...
رفتم بهش پی ام دادم و گفتم، مبلغش هم براش ریختم و اوکی داد...
تو گوگل همه میگفتن ازش رازیَن و یکی هم میگفت بچش ر گروگان گرفته بودن رو براش پیدا کرده...
گفتش فردا میاد
بخاطر امتحانا دیر به دیر میزارم🥺🤦♀️
یین:
ناراحت نباش، تو دوباره میتونی اونو ببینی و بغلش کنی...
جیمین:
اوهوم...
یین:
شامت رو خوردی؟
جیمین:
نه، اشتها نداشتم
یین:
اینجوری کنی دیر خوب میشی، ا.ت چی؟ ا.تم دوس داره بغلت کنه...
جیمین:
باشه میخورم...
چقدر سریع حرفمو گوش داد، یین:
میرم شامتو بیارم...
شب شام رو خوردیم و خوابیدیم...
*پرش زمانی به سه هفته بعد*
ویو جیمین
امروز مرخص شدم، کمرم هنوز حسی نداشت، با ماشین یین میرفتیم سمت خونم، آدرس میدادم و میرفتیم...
یین:
اینجاست؟
جیمین:
نه خونه بقلیه
یین:
آهان...
رفتیم و منو پیاده کرد....در رو باز کرد و رفتیم تو
یین:
وای چه خونه ی بزرگی داری
جیمین:
ساعت چنده؟
یین:
سیزده
با بیلچر رفتم سمت اتاق و یین هم باهام اومد.
جیمین:
میتونی یه چند تا لباس بهم بدی بپوشم؟
یین:
باشه
در کشومو وا کرد و یه چند تا لباس در آورد و کمکم کرد بپوشم، بعد رفتیم پذیرایی، کمکم کرد بشینم رو مبل و گفتم:
زنگ بزنم بیرون غذا بیارن؟
یین:
نه خودم غذا درست میکنم...
جیمین:
ولی هیچی تو یخچال نداریمااااا
رفت در یخچال رو باز کرد...گفت:
خوبه با اینا هم میشه ناهار درست کرد...
جیمین:
آخه چی میخوای درست کنی؟؟؟
یین:
حالا یه چی درست میکنم دیگه...
رفت و مشغول شد، منم گوشیم رو باز کردم و رفتم تو یوتیوب، رفتم اکانت ا.ت رو دیدم، چهار هفته هست پست نزاشته، رفتم آخرین ویدیوش رو دیدم، دلم واسش خیلی تنگ شده، دلم میخواد ببوسمش، دلم میخواد بغلش کنم، موهاشو بو کنم...
یکم بعد
یین:
ناهار آمادس
اومد کمکم کرد رو ویلچر بشینم،منو برد سمت آشپزخونه سمت میز، وای غذا رو برم..
جیمین:
از قیافش میباره که خوشمزه باشه...حالا چی هست؟
یین:
یه غذای سوئدی، اسمش راگمونگه
جیمین:
عه غذای سوئدی! دوس دارم بخورم...بیا بخوریم
ناهارو خوردیم و رفتیم تلویزیون ببینیم، هنوزم دلم واسه ا.ت تنگه...
ویو ا.ت
الان واقعا نمیتونم و نمیکشم
چرا، جیمین دوست دارم دوباره ببینم، بغلت کنم، ببوسمت، بوت کنم...دلتنگی واقعا حس بدیه، یه امیدی داشتم که ببینمت ولی دیگه اونم ندارم...
همش یه گوشه نشستم و کل روز جُم نمیخورم از اوجا....
کل روز رو ف کردم تا اینکه یه چیزی رسید به ذهنم...
من که این همه پول تو حسابمه، چرا یه کاراگاه واسه خودم استخدام نمیکنم؟ شاید پلیسا کل شهر رو نگشتن؟ پاشدم و دوییدم و رفتم سمت گوشیم، رفتم و جستوجو کردم تو گوگل تا یک دونه درجه یکشو پیدا کردم...
رفتم بهش پی ام دادم و گفتم، مبلغش هم براش ریختم و اوکی داد...
تو گوگل همه میگفتن ازش رازیَن و یکی هم میگفت بچش ر گروگان گرفته بودن رو براش پیدا کرده...
گفتش فردا میاد
بخاطر امتحانا دیر به دیر میزارم🥺🤦♀️
۳۳.۶k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.