فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)P52
هیناه
امروز روزه آخر بود
تا الان مامان کلی زنگ زده بود و نگران بود،نگرانیشم زیادی بود.
تهیونگ صدام کرد اما توجهی نکردم بهش یعنی دپرس بودم امروزو
_ببینم تو رو
صورتمو برگردوند سمت خودشو با حالت کیوتی گفت: چیشده اخمات تو همه
_نمیخوام برگردم
_بخاطره این؟ اول اینکه کلی کار تو شرکت منتظرمونه دوما مامانت تا همینجا هم کلی نگرانته بعدشم من که همش کنارتم
_اره ولی نمیتونیم همو زیاد ببینیم
موهامو دوره انگشتاش پیچید و گفت : تو فقط بگو من هرجا باشم میام پیشت
یاده اونشب افتادم که نصفه شب اومده بود
_میدونم سابقه داری
میخواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش توجهشو جلب کرد
گوشیو نگاه کرد و اخم کرد،سایلنت کرد و گذاشت تو جیبش
دستشو گرفتم و گفتم : خوبی ؟
دستشو از دستم بیرون کشید و با لبخندی که معلوم بود ظاهریه گفت : آره خوبم خب دیگه باید راه بیوفتیم دیرمون نشه
سری تکون دادمو از جام بلند شدم.
بلافاصله بعد از اینکه سوار شدیم حرکت کرد ، مظطرب به نظر میومد با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفته بود و نگاهِ منم فقط به کاراشا خودش بود
بعد از چندین ساعت رسیدیم به مقصدمون..سئول
موقع پیاده شدن برگشتم سمتش
_ سفره خوبی بود...ممنون
_خوشحالم که خوب بوده برات
اومدم پایین اونم اومد و چمدونمو داد دستم
منتظر روبه روی هم وایستاده بودیم،هرکدوم منتظره یه چیزی بودیم مثل اینکه.
_خب دیگه من..من برم
لبخندی زدمو برگشتم برم اولین قدم.. دومین قدم..سره سومین قدم با تردید وایستادمو به پشت سرم نگاه کردم
_موش کوچولو انگار یه چیزیو یادت رفته
به بغلش اشاره کرد با خنده رفتم سمتشو بغلش کردم..طوری بغلم کرده بودیم همو که انگار داریم برای مدت طولانی از هم جدا میشیم
_دوست دارم
چی؟! درست شنیدم؟! اون گفت این جمله رو؟!
امروز روزه آخر بود
تا الان مامان کلی زنگ زده بود و نگران بود،نگرانیشم زیادی بود.
تهیونگ صدام کرد اما توجهی نکردم بهش یعنی دپرس بودم امروزو
_ببینم تو رو
صورتمو برگردوند سمت خودشو با حالت کیوتی گفت: چیشده اخمات تو همه
_نمیخوام برگردم
_بخاطره این؟ اول اینکه کلی کار تو شرکت منتظرمونه دوما مامانت تا همینجا هم کلی نگرانته بعدشم من که همش کنارتم
_اره ولی نمیتونیم همو زیاد ببینیم
موهامو دوره انگشتاش پیچید و گفت : تو فقط بگو من هرجا باشم میام پیشت
یاده اونشب افتادم که نصفه شب اومده بود
_میدونم سابقه داری
میخواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش توجهشو جلب کرد
گوشیو نگاه کرد و اخم کرد،سایلنت کرد و گذاشت تو جیبش
دستشو گرفتم و گفتم : خوبی ؟
دستشو از دستم بیرون کشید و با لبخندی که معلوم بود ظاهریه گفت : آره خوبم خب دیگه باید راه بیوفتیم دیرمون نشه
سری تکون دادمو از جام بلند شدم.
بلافاصله بعد از اینکه سوار شدیم حرکت کرد ، مظطرب به نظر میومد با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفته بود و نگاهِ منم فقط به کاراشا خودش بود
بعد از چندین ساعت رسیدیم به مقصدمون..سئول
موقع پیاده شدن برگشتم سمتش
_ سفره خوبی بود...ممنون
_خوشحالم که خوب بوده برات
اومدم پایین اونم اومد و چمدونمو داد دستم
منتظر روبه روی هم وایستاده بودیم،هرکدوم منتظره یه چیزی بودیم مثل اینکه.
_خب دیگه من..من برم
لبخندی زدمو برگشتم برم اولین قدم.. دومین قدم..سره سومین قدم با تردید وایستادمو به پشت سرم نگاه کردم
_موش کوچولو انگار یه چیزیو یادت رفته
به بغلش اشاره کرد با خنده رفتم سمتشو بغلش کردم..طوری بغلم کرده بودیم همو که انگار داریم برای مدت طولانی از هم جدا میشیم
_دوست دارم
چی؟! درست شنیدم؟! اون گفت این جمله رو؟!
۸.۲k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.