«وقتی برای اولین بار دیدت..»
«وقتی برای اولین بار دیدت..»
کتاب رو بست و رو میز چوبی بزرگ قهوه ایی رنگ پرتابش کرد..
با بی حوصلگی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به گوشیی که کنار کتابی که پرتش کرده بود داد با کلافه گی گوشیش رو برداشت و روشنش کرد
ساعت 10 شب رو نشون میداد
پوزخنده صدا داری زد و گوشی رو مثل کتاب روی میز.پرتاب.کرد...
3 ساعت بی وقفه مطالعه کردن روی چشم هاش تاثیر گذاشته بود ..چشم هاش رو با دو تا دست هاش یکم مالش داد ..
صندلی رو از میز فاصله داد ، کتاب رو سر جاش و گوشی رو داخل جیبش قرار داد
از محیط بسته و خفه ی کتابخونه بیرون اومد ...دوباره نفسه عمیقی کشید و با صدا بیرونش داد..
سمت یکی از کافه هایی که نزدیک کتاب خونه بود قدم برداشت
بعد از چند مین به کافه ایی رسید درش رو باز کرد و وارد شد
همین که وارد کافه شد با چیزی یا کسی برخورد کرد
«اوه..م..من واقعا متاسفم ..ح..حواسم نبود معذرت میخوام»
کسی دستش رو براش دراز.کرد
بنگچان دست اون شخص رو گرفت و از رو زمین بلند شد
«اوه..نه..اشکالی نداره..منم حواسم نبود..ببخشید»
بنگچان سرش رو بالا اورد و داخل چشم.های عسلی رنگ دختر روبه روش خیره شد
دختر تعظیمی کرد و با دوباره گفتن ببخشید از کافه بیرون رفت
ولی بنگچان سر جاش خشکش زده بود
نمیتونست چیزی که دیده رو فراموش کنه
چشم های عسلی و روشنی که دختر داشت بنگچان رو مست خودش کرده بود
..
بعد از.چند دقیقه بنگچان از برزخ در اومد و سرش رو پایین انداخت
و گوشیش که روز زمین بود رو برداشت و داخل جیبش قرار داد نگاهی به بیرون کافه انداخت
دیگه خبری از اون دختر نبود
ولی قطعا بنگچان نمیتونست اون رو فراموش کنه ..با وجود اینکه اونو نمیشناخت ولی ذهنش رو درگیر کرده بود
از افکارش خارج شد و نفس عمیقی کشید و سمت پیش خانه کافه رفت
"هانورا"
کتاب رو بست و رو میز چوبی بزرگ قهوه ایی رنگ پرتابش کرد..
با بی حوصلگی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به گوشیی که کنار کتابی که پرتش کرده بود داد با کلافه گی گوشیش رو برداشت و روشنش کرد
ساعت 10 شب رو نشون میداد
پوزخنده صدا داری زد و گوشی رو مثل کتاب روی میز.پرتاب.کرد...
3 ساعت بی وقفه مطالعه کردن روی چشم هاش تاثیر گذاشته بود ..چشم هاش رو با دو تا دست هاش یکم مالش داد ..
صندلی رو از میز فاصله داد ، کتاب رو سر جاش و گوشی رو داخل جیبش قرار داد
از محیط بسته و خفه ی کتابخونه بیرون اومد ...دوباره نفسه عمیقی کشید و با صدا بیرونش داد..
سمت یکی از کافه هایی که نزدیک کتاب خونه بود قدم برداشت
بعد از چند مین به کافه ایی رسید درش رو باز کرد و وارد شد
همین که وارد کافه شد با چیزی یا کسی برخورد کرد
«اوه..م..من واقعا متاسفم ..ح..حواسم نبود معذرت میخوام»
کسی دستش رو براش دراز.کرد
بنگچان دست اون شخص رو گرفت و از رو زمین بلند شد
«اوه..نه..اشکالی نداره..منم حواسم نبود..ببخشید»
بنگچان سرش رو بالا اورد و داخل چشم.های عسلی رنگ دختر روبه روش خیره شد
دختر تعظیمی کرد و با دوباره گفتن ببخشید از کافه بیرون رفت
ولی بنگچان سر جاش خشکش زده بود
نمیتونست چیزی که دیده رو فراموش کنه
چشم های عسلی و روشنی که دختر داشت بنگچان رو مست خودش کرده بود
..
بعد از.چند دقیقه بنگچان از برزخ در اومد و سرش رو پایین انداخت
و گوشیش که روز زمین بود رو برداشت و داخل جیبش قرار داد نگاهی به بیرون کافه انداخت
دیگه خبری از اون دختر نبود
ولی قطعا بنگچان نمیتونست اون رو فراموش کنه ..با وجود اینکه اونو نمیشناخت ولی ذهنش رو درگیر کرده بود
از افکارش خارج شد و نفس عمیقی کشید و سمت پیش خانه کافه رفت
"هانورا"
۱۳.۳k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.