yeonmin
تکپارتی یونمین (درخواستی) پارت ۱
پسرک چشمانش را باز کرد. در یک زمین خشک و قرمز قرار داشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ اینجا چیکار میکند؟ چه کسی او را اینجا اورده؟ این سوال ها در ذهنش تکرار میشدند. ناگهان در روبرویش باز شد. مردی قد بلند و درشت هیکل وارد شاتاف ش
شد.
(....): بلند شو.
کاری نکرد.
(....): صدامو نمیشنوی!! بهت میگم پاشو!!
با دادی که زد پسر بغضش گرفت و به سختی بلند شد و اروم اروم به سمتش رفت.
مرد دست اون رو محکم فشار داد و با خودش به بیرون بردش.
(....): عرضه نداری درست راه بری؟!
وارد راهرویی بلند شدن و بعد چند دقیقه به یک اتاق رسیدن. در زد.
یونگی: بیا تو.
در را باز کرد.
(....): بیا ببینم!
دستشو گرفت و پرتش کرد داخل اتاق. پسرک ، تمام بدنش درد گرفت.
(.....): رییس ، مطمئنید که همین رو میخواید؟ اخه اون-
یونگی: من نظر کسی رو نخواستم ، بیرون.
تعظیمی کرد و بیرون رفت.
یونگی ، به سمت جیمین رفت و دست و پاش رو باز کرد.
جیمین(با بغض):من اینجا چیکار میکنم؟!
یونگی: اوه پس هنوز نمیدونی....خب باید بهت بگم تو توسط یه مافیا دزدیده شدی.
با این حرف بغضش شکست. بدبختی پشت بدبختی. از اول زندگی خوبی نداشت و همیشه بد شانس بود.
جیمین: چرا....اوردینم اینجا؟ مگه من چیکار کردم؟!(با گریه)
یونگی: فکر نمیکردم انقدر احساسی باشی کوچولو...
در اتاق چرخی زد و ادامه داد: نظرم رو جلب کردی.
جیمین: چیه من باید نظر تورو جلب کنه؟! چیه یه بدبخت و فقیر نظر تورو جلب میکنه؟!
به سمت پسر رفت و چونه اش رو گرفت.
یونگی: اه دلیل های مسخره.... توهم تفکرت مثل بقیس.
چونه اش رو محکم تر گرفت و به ان طرف اتاق پرتش کرد.
یونگی: چرا همتون ذهنتون اینجوریه؟!
پسر که انگار یاد یک خاطره تلخ افتاده بود ، با گریه گفت
جیمین: من اینطوری نبودم....منو اینجوریم کردن! وقتی هیچی راجب زندگیم نمیدونی اینجوری حرف نزن!
سرش رو پایین برد و گفت: من به دردت نمیخورم! به درد هیچی نمیخورم!
حرفاش را با درد میگفت. پسر بزرگ تر با شنیدن این حرفا های دردناک ان هم زبان عشقش ، قلبش درد میگرفت.
یونگی: چرا باید ولت کنم؟ تازه گیرت انداختم و قراره مال خودم بکنمت.
پسرک چشمانش را باز کرد. در یک زمین خشک و قرمز قرار داشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ اینجا چیکار میکند؟ چه کسی او را اینجا اورده؟ این سوال ها در ذهنش تکرار میشدند. ناگهان در روبرویش باز شد. مردی قد بلند و درشت هیکل وارد شاتاف ش
شد.
(....): بلند شو.
کاری نکرد.
(....): صدامو نمیشنوی!! بهت میگم پاشو!!
با دادی که زد پسر بغضش گرفت و به سختی بلند شد و اروم اروم به سمتش رفت.
مرد دست اون رو محکم فشار داد و با خودش به بیرون بردش.
(....): عرضه نداری درست راه بری؟!
وارد راهرویی بلند شدن و بعد چند دقیقه به یک اتاق رسیدن. در زد.
یونگی: بیا تو.
در را باز کرد.
(....): بیا ببینم!
دستشو گرفت و پرتش کرد داخل اتاق. پسرک ، تمام بدنش درد گرفت.
(.....): رییس ، مطمئنید که همین رو میخواید؟ اخه اون-
یونگی: من نظر کسی رو نخواستم ، بیرون.
تعظیمی کرد و بیرون رفت.
یونگی ، به سمت جیمین رفت و دست و پاش رو باز کرد.
جیمین(با بغض):من اینجا چیکار میکنم؟!
یونگی: اوه پس هنوز نمیدونی....خب باید بهت بگم تو توسط یه مافیا دزدیده شدی.
با این حرف بغضش شکست. بدبختی پشت بدبختی. از اول زندگی خوبی نداشت و همیشه بد شانس بود.
جیمین: چرا....اوردینم اینجا؟ مگه من چیکار کردم؟!(با گریه)
یونگی: فکر نمیکردم انقدر احساسی باشی کوچولو...
در اتاق چرخی زد و ادامه داد: نظرم رو جلب کردی.
جیمین: چیه من باید نظر تورو جلب کنه؟! چیه یه بدبخت و فقیر نظر تورو جلب میکنه؟!
به سمت پسر رفت و چونه اش رو گرفت.
یونگی: اه دلیل های مسخره.... توهم تفکرت مثل بقیس.
چونه اش رو محکم تر گرفت و به ان طرف اتاق پرتش کرد.
یونگی: چرا همتون ذهنتون اینجوریه؟!
پسر که انگار یاد یک خاطره تلخ افتاده بود ، با گریه گفت
جیمین: من اینطوری نبودم....منو اینجوریم کردن! وقتی هیچی راجب زندگیم نمیدونی اینجوری حرف نزن!
سرش رو پایین برد و گفت: من به دردت نمیخورم! به درد هیچی نمیخورم!
حرفاش را با درد میگفت. پسر بزرگ تر با شنیدن این حرفا های دردناک ان هم زبان عشقش ، قلبش درد میگرفت.
یونگی: چرا باید ولت کنم؟ تازه گیرت انداختم و قراره مال خودم بکنمت.
۷.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.