یین و یانگ (پارت ۷۳)
"ویو ا/ت"
ساعت ۸ شبه ، وقته شامه ، دیگه باید برم پایین . در اتاق رو باز کردم ، چراغ راهرو روشن بود ولی توی پذیرایی هالوژن ها روشن بودن . نکنه لامپ ها سوختن؟ پله هارو رفتم پایین ، پامو که گذاشتم توی پذیرایی ، صدای کوک رو از کنارم شنیدم .
کوک : ا/ت... برگشتم سمتش . سکتم داد...
ا/ت : هوه...ترسوندیم . (با لبخند) صورتش جدی بود . صاف به چشمام نگاه می کرد . شروع کرد به قدم برداشتن و نزدیک شدن بهم . نزدیک و نزدیکتر می شد. هر قدم که اون نزدیکتر می شد من یه قدم عقب تر می رفتم .
کوک : برای اولین بار که دیدمت ، قلبم لرزید ، یه چیزی ته دلم خالی شد . اون موقع بود که حرف کسایی که می گفتن دلم براش رفت رو درک کردم . تجربه کردم چه حسی داره که نرفته دلتنگ کسی بشم . تو رفتی... منم ۴ سال شب و روزم رو با یاد تو گذروندم . فکر می کردم برای همیشه رفتی ولی...خدا یه بار دیگه تو رو بهم داد .
خوردم به دیوار ، دهنم خشک شده بود ، اینجا چه خبره؟ ی...یعنی اونم منو دوست داره؟ امکان نداره .
کوک دوتا دستاشو گذاشت روی دیوار و منو بین دستاش حبش کرد . با چشمای خمار نگاهم می کرد .
کوک : حالت که تورو یه بار دیگه بهم دادن ، دیگه از دستت نمیدم...
صورتش رو نزدیک صورتم کرد . فاصله مون میلی متری بود و نفسامون بهم برخورد می کرد . صداش...صدای کلفت مردونه ش که باعث می شد قلبم به لرزه در بیاد . با هات ترین حالت ممکن گفت ،
کوک : تو مال منی... لبش رو نزدیک لبم کرد ولی وایساد . دوباره به جشمام خیره شد ، آروم
زمزمه کرد : تو مال منی؟... می خواست اجازه بگیره . نمیتونستم هیچ ریکشنی نشون بدم . تنها کاری که تونستم بکنم ابن بود که با خیره شدن به لب هاش رضایتمو اعلام کردم . چشماشو بست و لب هاش رو روی لب هام گذاشت . موج گرمی کل بدنم رو گرفت انگار که برق گرفتم . آروم شروع کرد به مکیدن لب هام . دستامو آروم و لرزون بالا بردم و روی شونه هاش گذاشتم . با حرکت من دستاشو از روی دیوار برداشت و دور کمرم حلقه کرد . منو به سمت خودش کشوند و چسبوند به بدنش . حس فوق العاده ای داشتم ، ضربان قلبم دیوانه وار می زد . دستمو دور گردنش حلقه کردم . سریع تر می مکید ، منم همراهیش می کردم . تشنه ی لبام بود و با تمام قدرت می مکیدشون . هردومون نفس کم آوردیم ، کوک آروم لباشو از لبام جدا کرد و بهم خیره شد .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
ساعت ۸ شبه ، وقته شامه ، دیگه باید برم پایین . در اتاق رو باز کردم ، چراغ راهرو روشن بود ولی توی پذیرایی هالوژن ها روشن بودن . نکنه لامپ ها سوختن؟ پله هارو رفتم پایین ، پامو که گذاشتم توی پذیرایی ، صدای کوک رو از کنارم شنیدم .
کوک : ا/ت... برگشتم سمتش . سکتم داد...
ا/ت : هوه...ترسوندیم . (با لبخند) صورتش جدی بود . صاف به چشمام نگاه می کرد . شروع کرد به قدم برداشتن و نزدیک شدن بهم . نزدیک و نزدیکتر می شد. هر قدم که اون نزدیکتر می شد من یه قدم عقب تر می رفتم .
کوک : برای اولین بار که دیدمت ، قلبم لرزید ، یه چیزی ته دلم خالی شد . اون موقع بود که حرف کسایی که می گفتن دلم براش رفت رو درک کردم . تجربه کردم چه حسی داره که نرفته دلتنگ کسی بشم . تو رفتی... منم ۴ سال شب و روزم رو با یاد تو گذروندم . فکر می کردم برای همیشه رفتی ولی...خدا یه بار دیگه تو رو بهم داد .
خوردم به دیوار ، دهنم خشک شده بود ، اینجا چه خبره؟ ی...یعنی اونم منو دوست داره؟ امکان نداره .
کوک دوتا دستاشو گذاشت روی دیوار و منو بین دستاش حبش کرد . با چشمای خمار نگاهم می کرد .
کوک : حالت که تورو یه بار دیگه بهم دادن ، دیگه از دستت نمیدم...
صورتش رو نزدیک صورتم کرد . فاصله مون میلی متری بود و نفسامون بهم برخورد می کرد . صداش...صدای کلفت مردونه ش که باعث می شد قلبم به لرزه در بیاد . با هات ترین حالت ممکن گفت ،
کوک : تو مال منی... لبش رو نزدیک لبم کرد ولی وایساد . دوباره به جشمام خیره شد ، آروم
زمزمه کرد : تو مال منی؟... می خواست اجازه بگیره . نمیتونستم هیچ ریکشنی نشون بدم . تنها کاری که تونستم بکنم ابن بود که با خیره شدن به لب هاش رضایتمو اعلام کردم . چشماشو بست و لب هاش رو روی لب هام گذاشت . موج گرمی کل بدنم رو گرفت انگار که برق گرفتم . آروم شروع کرد به مکیدن لب هام . دستامو آروم و لرزون بالا بردم و روی شونه هاش گذاشتم . با حرکت من دستاشو از روی دیوار برداشت و دور کمرم حلقه کرد . منو به سمت خودش کشوند و چسبوند به بدنش . حس فوق العاده ای داشتم ، ضربان قلبم دیوانه وار می زد . دستمو دور گردنش حلقه کردم . سریع تر می مکید ، منم همراهیش می کردم . تشنه ی لبام بود و با تمام قدرت می مکیدشون . هردومون نفس کم آوردیم ، کوک آروم لباشو از لبام جدا کرد و بهم خیره شد .
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۱۳.۳k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.