رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل سه
پارت شصت
گفتم هه بیام سمت قاطل خودمو خانوادم
تو زندگی منو ازم گرفتی
گفت جدی ولی تو هنوز داری نفس میکشی
دیگه عصبی شدم سمتش خواستم حمله کنم که خوردم به دیوار خواستم بلند شم که کلی جن بد کوتوله دور برم ظاهر شدن و یه چیزی دیدم حالت مه سیاه داشت کامل ندیدمش و شروع کردن به کتک زدن من کل بدنم درد میکرد و جیغ زدم و به مره فهش میدادم و ناگهان به اون جن ها گفت ادمی که امروز قربانی کردع توی بدنشو خالی کنن و منو بزارن تثی پوستش و تا میتونن بزنن اونا هم تا اینو گفت به پنج دقیقه نگذشت که انجام دادن خیلی حس بدی بود پوست اون روی من میخواستم بالا بیارم چندش ترین چیزی بود که تجربه کرده بودم
یهو در خونه باز شد صدای ارتاواز رو شنیدم وساحره
ساحره گفت: به به کیو میبینم جناب رقیب
چی رقیب!!!!! 😐
نمیدونم چند دقیقه گذشت که ارتاواز اون پوست ادمو از بدن من در اورد و یه طور خاضی بهم زل زد و منو بغل کرد وشال منو زد کنار و سرش رو توی گردنم فروع کرد و گفت
نباید این کارو میکردی نبایدددد میکردی
فصل سه
پارت شصت
گفتم هه بیام سمت قاطل خودمو خانوادم
تو زندگی منو ازم گرفتی
گفت جدی ولی تو هنوز داری نفس میکشی
دیگه عصبی شدم سمتش خواستم حمله کنم که خوردم به دیوار خواستم بلند شم که کلی جن بد کوتوله دور برم ظاهر شدن و یه چیزی دیدم حالت مه سیاه داشت کامل ندیدمش و شروع کردن به کتک زدن من کل بدنم درد میکرد و جیغ زدم و به مره فهش میدادم و ناگهان به اون جن ها گفت ادمی که امروز قربانی کردع توی بدنشو خالی کنن و منو بزارن تثی پوستش و تا میتونن بزنن اونا هم تا اینو گفت به پنج دقیقه نگذشت که انجام دادن خیلی حس بدی بود پوست اون روی من میخواستم بالا بیارم چندش ترین چیزی بود که تجربه کرده بودم
یهو در خونه باز شد صدای ارتاواز رو شنیدم وساحره
ساحره گفت: به به کیو میبینم جناب رقیب
چی رقیب!!!!! 😐
نمیدونم چند دقیقه گذشت که ارتاواز اون پوست ادمو از بدن من در اورد و یه طور خاضی بهم زل زد و منو بغل کرد وشال منو زد کنار و سرش رو توی گردنم فروع کرد و گفت
نباید این کارو میکردی نبایدددد میکردی
۸.۰k
۱۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.