×قسمت پنج×پارت سه
×قسمت پنج×پارت سه
_زده باشم..میخوای باز بیام سینمتم واست ماساژ بدم که خوب شه!؟
_بدم نمیاد
باز مشت زدم توی سینش که دوباره مچاله شد توی خودش
_اینو زدم که یادت باشه تو مکان عمومی پیشنهاد ندی
بیشعور
_خودت اول گفتی که..
باز زدمش
_تهمت میزنی بهم!؟
یکم اخ واوخ که کرد بعد خیلی جدی شد و گفت:سابقه نداشته از دختر کتک بخورم..ببین جوجه..من اگه بخوام بزنمت همچین پخش زمین میشی با جرثقیلم نمیشه جمعت کرد
دستمومشت کردم که دوباره بکوبم تو سینش
ولی خیلی غافلگیرانه مچ دستمو گرفت و چرخوند..جوری که منم باهاش چرخیدم و پشتم به پاکان شد
نفساشو روی پشت گردنم حس میکردم
خیلی یهویی شده بود
منم خیلی یهویی از پشت دستمودر شکمش گرفتم و برش گردوندم روی زمین
اصلا شبیه فنایی که توی کلاس کار میکردم نشد
اخه پاکان خیلی بلندو سنگین و قوی بود
و چون یکی از دستامو گرفته بود کار با یه دست خیلی سخت بود
در همین حد بود که بیفته کنارم و پخش زمین شه
خوشحال از اینکه تونسته بودم جلوی دوستاش ضایعش کنم لبخندی زدم
اخه دوستاشو تازه دیده بودم
یه چندتایی بودن که با چشمای درشت مارو نگاه میکردن
خواستم برم سمت زهرا که دهنش باز مونده بود از تعجب..ولی یهو افتادم زمین..بدتر از پاکان
پاکان پاهامو گرفته بود و کشونده بود سمت خودش
منم تعادلمو از دست دادم و افتادم
چشمام بسته بودم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده از عصبانیت
صدای حرکت پاکان شنیدم
زیر چشمی بهش نگاه کردم که دستاشو عصای زمین کرده بود و میخواست بلند شه
خیلی آنی به دستاش ضربه زدم و اونم پخش زمین شد
دوتاییمون خسته و عصبی بودیم
اروم و حرص درار گفتم:فک نمیکردم جز تو تاریخ و ادبیات توی کتک خوردن از دخترم استعداد داشته باش..
جملم تموم نشده بود که پاکان روم خیمه زد
دستاشو کنار صورتم عصا کرده بود و پاهاشم کنار پاهام روی زانوهاش عصا کرده بود
خیلی ترسیده بودم
موهاش به سمت من کشیده میشد واسه جاذبه زمین
توی صورتمبودن
داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد
گفت:ببین توله..انقد دور و بر من نپلک و عصبیم نکن..وگرنه بلایی سرت میارم که به گوه خوردن بیفتی
بغض کردم
ولی بروز ندادم
حس کردم از قیافم معلومه که بغض کردم
اخه چشمای پاکان هم عوض شد و انقد ترسناک نبود
از روم رفت کنار و از جام بلند شدم
رفتم سمت زهرا و وسایلی که روی چمنا گذاشته بودم برداشتم..زهراهم دنبالم میومد
دویدم سمت خونه
زهرا که دید حالم خوب نیست و دارم ازش دور میشم چندباری صدام کرد و چون جواب ندادم رفت خونشون
حتما وقتی برسه بهم زنگ میزنه که حالمو بپرسه
به خونه که رسیدم وارد اسانسور که شدم بغضم شکست
به در اسانسور تکیه زدم و ازش لیز خوردم
یه گوشه کز کرده بودم و گریه میکردم
کسی حق نداشت باهام اینجوری حرف بزنه
و اگه هم اینجوری حرف میزد نباید واسه من اهمیتی میداشت
نمیدونم چرا کار پاکان ناراحتم کرد
اسانسور که درش باز شد اشکامو پاک کردم و رفتم توی خونه
......
_زده باشم..میخوای باز بیام سینمتم واست ماساژ بدم که خوب شه!؟
_بدم نمیاد
باز مشت زدم توی سینش که دوباره مچاله شد توی خودش
_اینو زدم که یادت باشه تو مکان عمومی پیشنهاد ندی
بیشعور
_خودت اول گفتی که..
باز زدمش
_تهمت میزنی بهم!؟
یکم اخ واوخ که کرد بعد خیلی جدی شد و گفت:سابقه نداشته از دختر کتک بخورم..ببین جوجه..من اگه بخوام بزنمت همچین پخش زمین میشی با جرثقیلم نمیشه جمعت کرد
دستمومشت کردم که دوباره بکوبم تو سینش
ولی خیلی غافلگیرانه مچ دستمو گرفت و چرخوند..جوری که منم باهاش چرخیدم و پشتم به پاکان شد
نفساشو روی پشت گردنم حس میکردم
خیلی یهویی شده بود
منم خیلی یهویی از پشت دستمودر شکمش گرفتم و برش گردوندم روی زمین
اصلا شبیه فنایی که توی کلاس کار میکردم نشد
اخه پاکان خیلی بلندو سنگین و قوی بود
و چون یکی از دستامو گرفته بود کار با یه دست خیلی سخت بود
در همین حد بود که بیفته کنارم و پخش زمین شه
خوشحال از اینکه تونسته بودم جلوی دوستاش ضایعش کنم لبخندی زدم
اخه دوستاشو تازه دیده بودم
یه چندتایی بودن که با چشمای درشت مارو نگاه میکردن
خواستم برم سمت زهرا که دهنش باز مونده بود از تعجب..ولی یهو افتادم زمین..بدتر از پاکان
پاکان پاهامو گرفته بود و کشونده بود سمت خودش
منم تعادلمو از دست دادم و افتادم
چشمام بسته بودم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده از عصبانیت
صدای حرکت پاکان شنیدم
زیر چشمی بهش نگاه کردم که دستاشو عصای زمین کرده بود و میخواست بلند شه
خیلی آنی به دستاش ضربه زدم و اونم پخش زمین شد
دوتاییمون خسته و عصبی بودیم
اروم و حرص درار گفتم:فک نمیکردم جز تو تاریخ و ادبیات توی کتک خوردن از دخترم استعداد داشته باش..
جملم تموم نشده بود که پاکان روم خیمه زد
دستاشو کنار صورتم عصا کرده بود و پاهاشم کنار پاهام روی زانوهاش عصا کرده بود
خیلی ترسیده بودم
موهاش به سمت من کشیده میشد واسه جاذبه زمین
توی صورتمبودن
داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد
گفت:ببین توله..انقد دور و بر من نپلک و عصبیم نکن..وگرنه بلایی سرت میارم که به گوه خوردن بیفتی
بغض کردم
ولی بروز ندادم
حس کردم از قیافم معلومه که بغض کردم
اخه چشمای پاکان هم عوض شد و انقد ترسناک نبود
از روم رفت کنار و از جام بلند شدم
رفتم سمت زهرا و وسایلی که روی چمنا گذاشته بودم برداشتم..زهراهم دنبالم میومد
دویدم سمت خونه
زهرا که دید حالم خوب نیست و دارم ازش دور میشم چندباری صدام کرد و چون جواب ندادم رفت خونشون
حتما وقتی برسه بهم زنگ میزنه که حالمو بپرسه
به خونه که رسیدم وارد اسانسور که شدم بغضم شکست
به در اسانسور تکیه زدم و ازش لیز خوردم
یه گوشه کز کرده بودم و گریه میکردم
کسی حق نداشت باهام اینجوری حرف بزنه
و اگه هم اینجوری حرف میزد نباید واسه من اهمیتی میداشت
نمیدونم چرا کار پاکان ناراحتم کرد
اسانسور که درش باز شد اشکامو پاک کردم و رفتم توی خونه
......
۵.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.