𝙿𝚊𝚛𝚝 🪶¹⁴
𝒪𝓋ℯ𝓇 𝓉𝒽ℯ 𝒽ℴ𝓇𝒾𝓏ℴ𝓃 💫
هوسوک: ولی امکان اینکه دوست داشته باشه هست ، ندیدی چجوری داشت برات گریه میکرد
یونگی: واقعااا؟
هوسوک: اوهوم
یونگی: .....نه....شاید خب...از سر دلسوزی گریه میکرده
هوسوک: چی میگی تو؟....عاشقی؟
یونگی: آره
هوسوک: گااااد....همین امروز بهش اعتراف میکنی وگرنه خودم میکنم
یونگی: تو غلط میکنی
هوسوک: هیونگ گاردتو بیار پایین منظورم اینکه بهش میگم تو دوسش داری
یونگی: آها
هوسوک: ولی بیرون از شوخی بهش بگو نزار دیر شه.
یونگی: حق با توعه
راوی: یکم بعد در حموم به صدا در اومد و...
ا/ت: هوسوک شی....همه چی روبه روانه
هوسوک نگاهی به یونگی کرد و ادامه داد:..
هوسوک: آره اوکیه فقط یونگی یکم حالش خوب نیست.
یونگی: چی میگ....
هوسوک سریع دستشو گذاشت رو دهن یونگی و نزاشت ادامه حرفشو بزنه...
ا/ت: از دست من کاری بر میاد؟
هوسوک: اممم خب فعلا نه.
ا/ت: ...باشه ، منتظرتونم.
راوی: بعد اینکه مطمئن شدن ا/ت از اونجا رفته دوباره شروع کردن باهم حرف زدن...
یونگی: چرا گفتی حالم بده؟
هوسوک: بخاطر اینکه از رفتاراش متوجه بشیم دوست داره یا نه
یونگی: ولی الان هیچ واکنش خاصی نشون نداد
هوسوک: از پشت در چجوری انتظار داری واکنش نشون بده؟
راوی: بکم بعد بالاخره از حموم در اومدن و البته قبلش نقشه کشیدن که مثلا یونگی حالش بده...
هوسوک از زیر بغل یونگی گرفته بود و میشد گفت یونگی تقریبا کل وزنشو رو هوسوک انداخته بود.
هوسوک: ا/ت شیییی
ا/ت: بله
هوسوک: کمکم میکنی تا یونگی رو ببریم اتاق.
راوی: ا/ت بدون اینکه به صورت یونگی نگاه کنه اون ورشو گرفت و کمک کرد تا ببرنش اتاق.
"اتاق"
هوسوک: وای خدا من دیگه خسته شدم. ا/ت ؟
ا/ت: هوووم؟
هوسوک: میتونی به یونگی کمک کنی تا لباساشو بپوشه؟
ا/ت: چ...چی من؟
هوسوک: اوهوم
ا/ت: من خب...
راوی: هوسوک نزاشت ا/ت حرفشو کامل بزنه و از اتاق رفت بیرون و اون دوتا رو تنها گذاشت..
ا/ت: اممم..خب...از کجا باید لباس بردارم؟
یونگی: تو کشوی جیمین لباس هست.
راوی: ا/ت کشو رو باز کرد و یه شلوار و یه تیشرت برداشت و دوباره برگشت سمت یونگی.
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
هوسوک: ولی امکان اینکه دوست داشته باشه هست ، ندیدی چجوری داشت برات گریه میکرد
یونگی: واقعااا؟
هوسوک: اوهوم
یونگی: .....نه....شاید خب...از سر دلسوزی گریه میکرده
هوسوک: چی میگی تو؟....عاشقی؟
یونگی: آره
هوسوک: گااااد....همین امروز بهش اعتراف میکنی وگرنه خودم میکنم
یونگی: تو غلط میکنی
هوسوک: هیونگ گاردتو بیار پایین منظورم اینکه بهش میگم تو دوسش داری
یونگی: آها
هوسوک: ولی بیرون از شوخی بهش بگو نزار دیر شه.
یونگی: حق با توعه
راوی: یکم بعد در حموم به صدا در اومد و...
ا/ت: هوسوک شی....همه چی روبه روانه
هوسوک نگاهی به یونگی کرد و ادامه داد:..
هوسوک: آره اوکیه فقط یونگی یکم حالش خوب نیست.
یونگی: چی میگ....
هوسوک سریع دستشو گذاشت رو دهن یونگی و نزاشت ادامه حرفشو بزنه...
ا/ت: از دست من کاری بر میاد؟
هوسوک: اممم خب فعلا نه.
ا/ت: ...باشه ، منتظرتونم.
راوی: بعد اینکه مطمئن شدن ا/ت از اونجا رفته دوباره شروع کردن باهم حرف زدن...
یونگی: چرا گفتی حالم بده؟
هوسوک: بخاطر اینکه از رفتاراش متوجه بشیم دوست داره یا نه
یونگی: ولی الان هیچ واکنش خاصی نشون نداد
هوسوک: از پشت در چجوری انتظار داری واکنش نشون بده؟
راوی: بکم بعد بالاخره از حموم در اومدن و البته قبلش نقشه کشیدن که مثلا یونگی حالش بده...
هوسوک از زیر بغل یونگی گرفته بود و میشد گفت یونگی تقریبا کل وزنشو رو هوسوک انداخته بود.
هوسوک: ا/ت شیییی
ا/ت: بله
هوسوک: کمکم میکنی تا یونگی رو ببریم اتاق.
راوی: ا/ت بدون اینکه به صورت یونگی نگاه کنه اون ورشو گرفت و کمک کرد تا ببرنش اتاق.
"اتاق"
هوسوک: وای خدا من دیگه خسته شدم. ا/ت ؟
ا/ت: هوووم؟
هوسوک: میتونی به یونگی کمک کنی تا لباساشو بپوشه؟
ا/ت: چ...چی من؟
هوسوک: اوهوم
ا/ت: من خب...
راوی: هوسوک نزاشت ا/ت حرفشو کامل بزنه و از اتاق رفت بیرون و اون دوتا رو تنها گذاشت..
ا/ت: اممم..خب...از کجا باید لباس بردارم؟
یونگی: تو کشوی جیمین لباس هست.
راوی: ا/ت کشو رو باز کرد و یه شلوار و یه تیشرت برداشت و دوباره برگشت سمت یونگی.
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
۲۰.۸k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.