maid of the mansion
( فصل دوم )
(۱)
یونجی: یک هفته از عروسیمون میگذره جونگ کوک این یک هفته رو نرفته بود سر کار نرفته بود هر چند کار که چه عرض کنم سر جلادی! توی این یک هفته خیلی سعی کردم قانعش کنم این کار رو بزاره کنار اما گوش نمیداد هر چند اون اینقدر توی باتلاق بوده که بیرون کشیدنش کار اسونی نیست خدمتکارا با چشمشون منو میزدن بهم میگفتن ( گول خوردی تو یک خدمتکار برای اون باقی خواهی موند!) جونگ کوک امروز همشون رو فرستاده بود برن منو خودش تو خونه تنها بودیم از پله ها اومدم پایین دیدم روی مبل نشسته رفتم کنارش نشستم
جونگ کوک: ذهنم درگیر بود اون جونگ سو یه عوضی ذهنم رو در گیر کرده بود اعصابم خورد بود حرفاش تو سرم میچرخید من شرکت یونجی رو میخواستم چون برای داشتن سِمَتِ بالا تر نیاز به قدرت بیشتری داشتم جونگ سو برادر بزرگم بود و کار رو برام سخت میکرد سهام شرکتام رو پایین میاورد و هر کاری میکرد تا نابودم کنه تو فکر بودم که یونجی اومد پیشم دیگه حوصله پر حرفی های یونجی رو نداشتم توی این یک هفته کلی خسته شده بودم هر چند اون فقط ۱۷ سالشه ازین بیشتر ازش انتظار نمیره ! سن کمش مایه دردسر بود همه میگفتن با یه بچه ازدواج کردم تا بتونم راحت ردش کنم یونجی برخلاف سن کمش درک بالایی داشت هوش زیادی هم داشت اما نمیدونم چرا در مقابل قلبش مغزش کم میاورد و تسلیم میشد
یونجی: جونگوکااااا
جونگ کوک: یونجی واقعا امروز حوصله ندارم
یونجی: آ......باشه برو یکم استراحت کن
حونگ کوک: باید برم جایی امکان داره دیر بیام اگه دیر اومدم تو بخواب خدمتکار ها هم تا ۲ ساعت دیگه میان
یونجی: خیله خب
جونگ کوک: باید میرفتم و به شرکت خانواده پارک سر میزدم هنوز خیلی ها نمیدونستن که من و یونجی ازدواج کردیم بنابراین باید بدوم چی زیر سر عمو و زن عمو یونجی میگذره
........
(۱)
یونجی: یک هفته از عروسیمون میگذره جونگ کوک این یک هفته رو نرفته بود سر کار نرفته بود هر چند کار که چه عرض کنم سر جلادی! توی این یک هفته خیلی سعی کردم قانعش کنم این کار رو بزاره کنار اما گوش نمیداد هر چند اون اینقدر توی باتلاق بوده که بیرون کشیدنش کار اسونی نیست خدمتکارا با چشمشون منو میزدن بهم میگفتن ( گول خوردی تو یک خدمتکار برای اون باقی خواهی موند!) جونگ کوک امروز همشون رو فرستاده بود برن منو خودش تو خونه تنها بودیم از پله ها اومدم پایین دیدم روی مبل نشسته رفتم کنارش نشستم
جونگ کوک: ذهنم درگیر بود اون جونگ سو یه عوضی ذهنم رو در گیر کرده بود اعصابم خورد بود حرفاش تو سرم میچرخید من شرکت یونجی رو میخواستم چون برای داشتن سِمَتِ بالا تر نیاز به قدرت بیشتری داشتم جونگ سو برادر بزرگم بود و کار رو برام سخت میکرد سهام شرکتام رو پایین میاورد و هر کاری میکرد تا نابودم کنه تو فکر بودم که یونجی اومد پیشم دیگه حوصله پر حرفی های یونجی رو نداشتم توی این یک هفته کلی خسته شده بودم هر چند اون فقط ۱۷ سالشه ازین بیشتر ازش انتظار نمیره ! سن کمش مایه دردسر بود همه میگفتن با یه بچه ازدواج کردم تا بتونم راحت ردش کنم یونجی برخلاف سن کمش درک بالایی داشت هوش زیادی هم داشت اما نمیدونم چرا در مقابل قلبش مغزش کم میاورد و تسلیم میشد
یونجی: جونگوکااااا
جونگ کوک: یونجی واقعا امروز حوصله ندارم
یونجی: آ......باشه برو یکم استراحت کن
حونگ کوک: باید برم جایی امکان داره دیر بیام اگه دیر اومدم تو بخواب خدمتکار ها هم تا ۲ ساعت دیگه میان
یونجی: خیله خب
جونگ کوک: باید میرفتم و به شرکت خانواده پارک سر میزدم هنوز خیلی ها نمیدونستن که من و یونجی ازدواج کردیم بنابراین باید بدوم چی زیر سر عمو و زن عمو یونجی میگذره
........
۷.۶k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.