ژنرال مو شکلاتی پارت ۳
یک ماه گذشته بود از وقتی که خبر نزدیک شدن دشمن به مرز ها رو بهش داده بودن ولی خب دشمن هنوز اقدامی نکرده بود ولی بازم هر چند روز می رفت ارتش تا ببینه اوضاع از چه قراره اما الان رو مبل رو به رو تلویزیون نشسته بود و امگا کوچولو هم درحالی که سرش رو پاهای اون بود داشت با انگشت های آلفاش بازی می کرد + ددی _ جانم چیبی + می خواستم.... حرفش با صدای شکستن پنجره کوبیده شدن در به دیوار و فریاد فردی که می گفت هیچ کس از جاش تکون نخره قطع شد دازای که احساس خطر کرد چویا رو محکم به خودش چسبوند و چویا هم متقابلا لباس دازای رو به چنگ گرفت _ هیس چویا برو قایم شو من می رم ببینم چه خبره + با...باشه _ آفرین دازای از جاش بلند شد به سمت پله ها رفت تا بره طبقه ی اول(اول همون هم کفه اینا تو طبقه ی دوم بودن یه طبقه ی دیگه هم بالاتر هست) وقتی به طبقه ی اول رسید فریاد زد اینجا چه خبره می دونید من کی هستم و ایجا کجاست ؟: به خوبی می دونم شما ژنرال دازای اوسامو هستید و اینجا هم عمارت اوسامو هستش که در حال حاضر تحت اشغال ماست
دازای با ناباوری به سمت صدا چرخید خودش بود فئودور داستایفسکی یکی از فرمانده های دشمن _ داستایوفسکی ٪کاملا درسته البته ما علاوه بر اشغال عمارت تو کل شهر رو محاصره کردیم پس بهتره فکر احمقانه ای به سرت نزنه و اسلحت رو هم تحویل بده تا امگات تاوانش رو نداده (همون موقع یکی از سرباز های همراه فئودور درحالی که موهای چویا رو تو چنگش گرفته بود و اسلحه رو به سر چویا فشار می داد جلو اومد _ باشه تسلیمم (دازای اسلحه و گوشیش رو تحویل داد و سریع چویا رو در آغوش کشید ) ٪آفرین دازای سان خب به جز چندتا از خدمتکارا بقیه افراد رو تو زیرزمین زندانی کنید _* چویا تو بقلم بود حس کردم حالش بده _ چویا خوبی (دیدم حالت تهوع داره سریع بقلش کرد و بلند گفت تا داستایوفسکی بشنوه) حالش بده می برمش دستشویی اب بزنه به صورتش ( راه افتادم سمت دستشویی) ٪ مشکلی نیست
فلش به جلو _* تمام مدت چویا داشت بالا می اورد فکر کنم به خاطر ترس و اضطرابه وقتی حالش بهتر شد دست و صورتش رو شستم _ چویا بهتری + دا..دازای من..می ترسم _چیزی نیست همچی درست می شه چویا احتمالا به خاطر ترس حالت بهم خورد... _* حرفم با کشیده شدن آستینم توسط چویا قطع شد وای واقعا کیوته وقتی اینطوری نگاهم می کنه + دازای می خواستم همینو بهت بگم می دونم تو همه چیز رو درست می کنی ترس من از چیز دیگه ای هستش دازای من ... من ...دازای من حاملم
_______ ببخشید نوشتنش یکم طول کشید منتظر نظراتم انقدر تند تند لایک نکنید من باید کلی فکر کنم برای هر پارت بابا گناه دارم
دازای با ناباوری به سمت صدا چرخید خودش بود فئودور داستایفسکی یکی از فرمانده های دشمن _ داستایوفسکی ٪کاملا درسته البته ما علاوه بر اشغال عمارت تو کل شهر رو محاصره کردیم پس بهتره فکر احمقانه ای به سرت نزنه و اسلحت رو هم تحویل بده تا امگات تاوانش رو نداده (همون موقع یکی از سرباز های همراه فئودور درحالی که موهای چویا رو تو چنگش گرفته بود و اسلحه رو به سر چویا فشار می داد جلو اومد _ باشه تسلیمم (دازای اسلحه و گوشیش رو تحویل داد و سریع چویا رو در آغوش کشید ) ٪آفرین دازای سان خب به جز چندتا از خدمتکارا بقیه افراد رو تو زیرزمین زندانی کنید _* چویا تو بقلم بود حس کردم حالش بده _ چویا خوبی (دیدم حالت تهوع داره سریع بقلش کرد و بلند گفت تا داستایوفسکی بشنوه) حالش بده می برمش دستشویی اب بزنه به صورتش ( راه افتادم سمت دستشویی) ٪ مشکلی نیست
فلش به جلو _* تمام مدت چویا داشت بالا می اورد فکر کنم به خاطر ترس و اضطرابه وقتی حالش بهتر شد دست و صورتش رو شستم _ چویا بهتری + دا..دازای من..می ترسم _چیزی نیست همچی درست می شه چویا احتمالا به خاطر ترس حالت بهم خورد... _* حرفم با کشیده شدن آستینم توسط چویا قطع شد وای واقعا کیوته وقتی اینطوری نگاهم می کنه + دازای می خواستم همینو بهت بگم می دونم تو همه چیز رو درست می کنی ترس من از چیز دیگه ای هستش دازای من ... من ...دازای من حاملم
_______ ببخشید نوشتنش یکم طول کشید منتظر نظراتم انقدر تند تند لایک نکنید من باید کلی فکر کنم برای هر پارت بابا گناه دارم
۱.۱k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.