فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت²¹
اوففف....با فکر اینکه شاید بقیه خوابیده ان آروم از جام بلند شدم و رفتم بیرون.....اتاق تهیونگ کنار اتاق من بود...اول رفتم ببینم اون خوابه یا بیدار....وقتی وارد اتاقش شدم دیدم خیلی آروم خوابیده......آروم رفتم روی تختش نشستم و به صورت غرق در خوابش خیره شدم.....هوف من چه مرگم شده....از کی تا حالا تهیونگ اینقدر برام مهم شده؟
دلم میخواست دست بکشم رو سرش و موهاش رو نوازش کنم.....برای همین خیلی آروم موهای نرمش رو نوازش کردم....خدای من چه حس خوبیه.....با تکونی که تهیونگ خورد ترسیدم و فکر کردم بیدار شده برای همین قایم شدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خوابه رفتم بیرون.....نسیم خنکی می وزید و محوطه عمارت به خاطر وجود گل های رز بوی خوبی گرفته بود....مدتی توی حیاط قدم زدم و خواستم برم توی عمارت که صدایی توجه ام رو جلب کرد......
ناشناس « فردا جشن شروع میشه....یادت باشه عروسک خرسی باید فردا بمیره.....مثل اون یکی.....
میا « عروسک خرسی؟؟؟ منظورش چی بود....نکنه میخوان بلایی سر تهیونگ بیارن....خودم رو قایم کردم و منتظر شدم اون مرد غریبه که ظاهرا یکی از بادیگارد ها بود بره......وقتی از اتاق اومد بیرون سریع رفتم تو اتاق....تا حالا این بخش از عمارت رو ندیده بودم.....تابلویی رو دیدم که عکس تهیونگ روش بود و کنارش عکس یه دختر که به نظر خیلی قدیمی میومد....
روی عکس دختر خط قرمز کشیده بودن....دختر تقریبا 10......یهو یاد خواهر تهیونگ اوفتادم.....فیلم پلیسی زیاد میدیدم....اما....نکنه.... گوشیم رو از جیبم در اوردم و با دستایی که بشدت میلرزید از اتاق عکس گرفتم.....خیلی ترسیده بودم......اما میخواستم بفهمم فردا قراره چه بلایی سر تهیونگ بیارن برای همین رفتم سمت لبتاب توی اتاق....هک کردن رو دوسال پیش یاد گرفته بودم و تقریبا هکر خوبی بودم...با بدبختی و بدون صدا رمزش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن همه ایمیل ها تا رسیدم به یکیشون که حالت رمزی بود...... وقت نداشتم الان رمزش رو باز کنم برای همین ازش عکس گرفتم لبتاب رو به حالت اول برگردوندم و با تمام سرعت رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم..... رمزش با حروف یونانی بود و بعد از مدتی رمزش رو باز کردم.....اما.....
رمز «
توی جنگل اونو به قتل برسون
میا « وای.....نمیدونستم چیکار کنم....از یه طرف میترسیدم برم پایین.....روی تخت نشستم و به عکس های اتاق نگاه کردم.....اگه تهیونگ رو بکشن.....وای حتی نمیتونم بهش فکر کنم....نمیدونم کی پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم....
تهیونگ « صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم....تصمیم گرفتم اول میا رو بیدار کنم چون اون همیشه دیر بلند میشد و امروز باید زودتر میرفتیم
دلم میخواست دست بکشم رو سرش و موهاش رو نوازش کنم.....برای همین خیلی آروم موهای نرمش رو نوازش کردم....خدای من چه حس خوبیه.....با تکونی که تهیونگ خورد ترسیدم و فکر کردم بیدار شده برای همین قایم شدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خوابه رفتم بیرون.....نسیم خنکی می وزید و محوطه عمارت به خاطر وجود گل های رز بوی خوبی گرفته بود....مدتی توی حیاط قدم زدم و خواستم برم توی عمارت که صدایی توجه ام رو جلب کرد......
ناشناس « فردا جشن شروع میشه....یادت باشه عروسک خرسی باید فردا بمیره.....مثل اون یکی.....
میا « عروسک خرسی؟؟؟ منظورش چی بود....نکنه میخوان بلایی سر تهیونگ بیارن....خودم رو قایم کردم و منتظر شدم اون مرد غریبه که ظاهرا یکی از بادیگارد ها بود بره......وقتی از اتاق اومد بیرون سریع رفتم تو اتاق....تا حالا این بخش از عمارت رو ندیده بودم.....تابلویی رو دیدم که عکس تهیونگ روش بود و کنارش عکس یه دختر که به نظر خیلی قدیمی میومد....
روی عکس دختر خط قرمز کشیده بودن....دختر تقریبا 10......یهو یاد خواهر تهیونگ اوفتادم.....فیلم پلیسی زیاد میدیدم....اما....نکنه.... گوشیم رو از جیبم در اوردم و با دستایی که بشدت میلرزید از اتاق عکس گرفتم.....خیلی ترسیده بودم......اما میخواستم بفهمم فردا قراره چه بلایی سر تهیونگ بیارن برای همین رفتم سمت لبتاب توی اتاق....هک کردن رو دوسال پیش یاد گرفته بودم و تقریبا هکر خوبی بودم...با بدبختی و بدون صدا رمزش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن همه ایمیل ها تا رسیدم به یکیشون که حالت رمزی بود...... وقت نداشتم الان رمزش رو باز کنم برای همین ازش عکس گرفتم لبتاب رو به حالت اول برگردوندم و با تمام سرعت رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم..... رمزش با حروف یونانی بود و بعد از مدتی رمزش رو باز کردم.....اما.....
رمز «
توی جنگل اونو به قتل برسون
میا « وای.....نمیدونستم چیکار کنم....از یه طرف میترسیدم برم پایین.....روی تخت نشستم و به عکس های اتاق نگاه کردم.....اگه تهیونگ رو بکشن.....وای حتی نمیتونم بهش فکر کنم....نمیدونم کی پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم....
تهیونگ « صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم....تصمیم گرفتم اول میا رو بیدار کنم چون اون همیشه دیر بلند میشد و امروز باید زودتر میرفتیم
۵۹.۸k
۲۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.