فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p10
*از زبان بورام*
از اون محوطه خارج شدم... زدم زیر گریه.... من دختر ضعیفی بودم... اینقدر ضعیف بودم که سریع میزدم زیر گریه.... واقعا دیگه توان نداشتم... پدر و مادرم.... وقتی مارو ول کردن ما سنی نداشتیم... وضعیت مالیمونم خوب بود.... اما نمیدونم چرا ولمون کردن.... دلیلشو فقط آجیم میدونه.... اون موقع من هشت سالم بود.... خواهرم هم ده سال... بومگیو هم چهار سالش بود... اروم اروم داشتم گریه میکردم... اما تند تند داشتم به سمت اتاقم میرفتم که به تنه ی یک مرد برخورد کردم و درجا رفتم تو آغوشش.... چه بوی آشنایی... سرمو بالا آوردم و با بومگیو روبه رو شدم... اون اینجا چیکار میکرد؟
*از زبان بومگیو*
من و بونگ سون نونا اومدیم سئول و به یه هتل خیلی مجلل نقل مکان کردیم... تا زمانی که شوهر بونگ سون نونا خونه بخره... ایستاده بودم و سرم تو گوشی بود که یهو یه دختر با شدت اومد تو آغوشم... سرشو بالا آورد و دیدم نوناعه...
گفتم: نونا؟ خودتی؟
گفت: ب.. بومگیو
گفتم: نونا چیزی شده؟
گفت: بومگیو.... هق... بومگیو
گفتم: چیشده نونا!؟ خوبی؟
محکم بغلم کرد و فقط
میگفت: بومگیو
*از زبان تهیونگ*
منتظر میسان بودم...وقتی وارد شد با اون موهاش و چشماش من رو زیر پاش له کرد؛ اون خیلی خوشگل بود
وقتی دیدمش سریع از جام پا شدم و دستم رو دراز کردم و سلام کردم...ولی یادم اومد که ما فعلا فقط به عنوان دونفریم که سعی داریم اونارو به هم برسونیم...
سریع اومدم که دستم رو جمع کنم دیدم اونم دستش رو دراز کرد!!
قلبم آتیش گرفت
بعد از اون باهم نقشه کشیدیم که فردا اونارو به یکی از بازار ها بیاریم و تنهاشون بزاریم که باهم صحبت کنن
*از زبان جونگ کوک*
خیلی ناراحت داشتم میرفتم سمت شرکت که تهیونگ رو با میسان دیدم!! داشتن باهم حرف میزدن و قهوه میخوردن رفتم پیششون
بهشون سلام کردم و گفتم:
شما اینجا چیکار میکنین
هردوشون صورتاشون مضطرب بود
تهیونگ: هیچی هیچی... داشتیم درمورد مسئله ی کاری باهم حرف میزدیم؛ چیزی شده؟
گفتم: نه نه چیزی نشده
با خودم گفتم انگار تهیونگ از میسان خوشش میاد ولی فراموشش کردم
p10
از اون محوطه خارج شدم... زدم زیر گریه.... من دختر ضعیفی بودم... اینقدر ضعیف بودم که سریع میزدم زیر گریه.... واقعا دیگه توان نداشتم... پدر و مادرم.... وقتی مارو ول کردن ما سنی نداشتیم... وضعیت مالیمونم خوب بود.... اما نمیدونم چرا ولمون کردن.... دلیلشو فقط آجیم میدونه.... اون موقع من هشت سالم بود.... خواهرم هم ده سال... بومگیو هم چهار سالش بود... اروم اروم داشتم گریه میکردم... اما تند تند داشتم به سمت اتاقم میرفتم که به تنه ی یک مرد برخورد کردم و درجا رفتم تو آغوشش.... چه بوی آشنایی... سرمو بالا آوردم و با بومگیو روبه رو شدم... اون اینجا چیکار میکرد؟
*از زبان بومگیو*
من و بونگ سون نونا اومدیم سئول و به یه هتل خیلی مجلل نقل مکان کردیم... تا زمانی که شوهر بونگ سون نونا خونه بخره... ایستاده بودم و سرم تو گوشی بود که یهو یه دختر با شدت اومد تو آغوشم... سرشو بالا آورد و دیدم نوناعه...
گفتم: نونا؟ خودتی؟
گفت: ب.. بومگیو
گفتم: نونا چیزی شده؟
گفت: بومگیو.... هق... بومگیو
گفتم: چیشده نونا!؟ خوبی؟
محکم بغلم کرد و فقط
میگفت: بومگیو
*از زبان تهیونگ*
منتظر میسان بودم...وقتی وارد شد با اون موهاش و چشماش من رو زیر پاش له کرد؛ اون خیلی خوشگل بود
وقتی دیدمش سریع از جام پا شدم و دستم رو دراز کردم و سلام کردم...ولی یادم اومد که ما فعلا فقط به عنوان دونفریم که سعی داریم اونارو به هم برسونیم...
سریع اومدم که دستم رو جمع کنم دیدم اونم دستش رو دراز کرد!!
قلبم آتیش گرفت
بعد از اون باهم نقشه کشیدیم که فردا اونارو به یکی از بازار ها بیاریم و تنهاشون بزاریم که باهم صحبت کنن
*از زبان جونگ کوک*
خیلی ناراحت داشتم میرفتم سمت شرکت که تهیونگ رو با میسان دیدم!! داشتن باهم حرف میزدن و قهوه میخوردن رفتم پیششون
بهشون سلام کردم و گفتم:
شما اینجا چیکار میکنین
هردوشون صورتاشون مضطرب بود
تهیونگ: هیچی هیچی... داشتیم درمورد مسئله ی کاری باهم حرف میزدیم؛ چیزی شده؟
گفتم: نه نه چیزی نشده
با خودم گفتم انگار تهیونگ از میسان خوشش میاد ولی فراموشش کردم
p10
۵.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.