قانون عشق p31
توی راهرویی که به دستشویی میخورد میخ کوب شدم
یه پسره هایون رو به دیوار چسبونده بود و داشت با ولع میبوسید
حس میکردم از عصبانیت چشمام به سرخی میزد .....به سمتشون خیز برداشتم و با داد گفتم : مرتیکه داری چه غلطی میکنی
یقشو گرفتم و از هایون جداش کردم : حالت خوبه عزیزم اذیتت ک نکرد
حالش دست خودش نبود و فقط لبخندی زد ...دستشو گرفتم که گفت: ننن کوک میخوام بمونم ...تازه داشتم با نیکلاس حال میکردما
پسره به زبان دیگه ای چیزی گفت که متوجه نشدم
هایون دوباره به سمتش رفت که اینبار گرفتمش و انداختمش رو کولم
هایون: کوکککک ولم کن
من: قبل از اینکه کار دست خودت بدی باید از اینجا بریم
از میان جمعیت رد شدیم و بی توجه ب دوستاش ک صداش میکردن رفتیم بیرون گذاشتمش رو ماشین
از دستش عصبانی بودم و به راننده گفتم زود برسونتمون خونه
وقتی رسیدیم دستشو گرفتم و تا طبقه بالا بردمش تو اتاق گفتم:اون کی بود هایون میشناختیش؟
اهمیتی ب حرفم نداد و به سمت تخت رفت
صدامو بالا تر بردم: جواب منو بده اون پسره کی بود؟؟
وقتی رو تخت دراز کشید دیگه از حالت نرمال خارج شدم و رفتم روش خیمه زدم
بلاخره باید یجوری عصبانیتمو خالی کنم .....پس بهتره یکم آروم بشم
شروع کردم به وحشیانه بوسیدنش دستاشو لایه موهام فرو کرد و همراهیم کرد لباسشو دراوردم و با کمی خشم ادامه دادم...
با صدای خدمتکار بیدار شدم : آقا ببخشید بیدارتون کردم آخه ساعت ۱۰ شده نمیخواین برین شرکت؟
یهو از جا پریدم : چی ساعت ۱۰ شدهههه چرا زودتر بیدارم نکردی
نگاهی به بالاتنه لختم که تو دید خدمتکار بود انداختم : تو فعلا برو بیرون خودم میام
بعد رفتنش سری لباسام رو تنم کردم نگاهی به هایون که آرایشش تو صورتش پخش شده بود انداختم و رفتم
لقمه ای که سرپرست مین برام گرفته بود رو تو ماشین خوردم و خودمو ب شرکت رسوندم
بخاطر تاخیرم از یکی از جلساتم عقب موندم و لغو شد انداختمش برای یه روز دیگه ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه بود ک از سرکار برگشتم
سرپرست مین اومد و کتم رو گرفت و سلامی کرد گفتم: سلام سرپرست مین چه بویی تو خونه میاد شام چیه؟ خیلی گرسنمه
سرپرست مین به آشپزخونه اشاره کرد و گفت: آقا شام امشبو میون سو جان درست کرده دورش بگردم که اینقدر کدبانوعه
چشم غره ی ریزی به سرپرست مین رفتم و داخل اشپزخونه شدم فقط میون سو تو اشپزخونه بود چون پشتش به من بود متوجه حضورم نشد ...داشت به غذا ها سر میزد
رفتم پشت سرش وایسادم ، در قابلمه رو برداشت و یکم ازش خورد ..چشام رو تنش گیر کرد
بلاخره صداش اومد: سرپرست مین یکم از این بخورین فک کنم فلفلش ک..
وسط حرفش برگشت و با من مواجه شد
هینی کشید و ملاقه رو ول کرد
یه پسره هایون رو به دیوار چسبونده بود و داشت با ولع میبوسید
حس میکردم از عصبانیت چشمام به سرخی میزد .....به سمتشون خیز برداشتم و با داد گفتم : مرتیکه داری چه غلطی میکنی
یقشو گرفتم و از هایون جداش کردم : حالت خوبه عزیزم اذیتت ک نکرد
حالش دست خودش نبود و فقط لبخندی زد ...دستشو گرفتم که گفت: ننن کوک میخوام بمونم ...تازه داشتم با نیکلاس حال میکردما
پسره به زبان دیگه ای چیزی گفت که متوجه نشدم
هایون دوباره به سمتش رفت که اینبار گرفتمش و انداختمش رو کولم
هایون: کوکککک ولم کن
من: قبل از اینکه کار دست خودت بدی باید از اینجا بریم
از میان جمعیت رد شدیم و بی توجه ب دوستاش ک صداش میکردن رفتیم بیرون گذاشتمش رو ماشین
از دستش عصبانی بودم و به راننده گفتم زود برسونتمون خونه
وقتی رسیدیم دستشو گرفتم و تا طبقه بالا بردمش تو اتاق گفتم:اون کی بود هایون میشناختیش؟
اهمیتی ب حرفم نداد و به سمت تخت رفت
صدامو بالا تر بردم: جواب منو بده اون پسره کی بود؟؟
وقتی رو تخت دراز کشید دیگه از حالت نرمال خارج شدم و رفتم روش خیمه زدم
بلاخره باید یجوری عصبانیتمو خالی کنم .....پس بهتره یکم آروم بشم
شروع کردم به وحشیانه بوسیدنش دستاشو لایه موهام فرو کرد و همراهیم کرد لباسشو دراوردم و با کمی خشم ادامه دادم...
با صدای خدمتکار بیدار شدم : آقا ببخشید بیدارتون کردم آخه ساعت ۱۰ شده نمیخواین برین شرکت؟
یهو از جا پریدم : چی ساعت ۱۰ شدهههه چرا زودتر بیدارم نکردی
نگاهی به بالاتنه لختم که تو دید خدمتکار بود انداختم : تو فعلا برو بیرون خودم میام
بعد رفتنش سری لباسام رو تنم کردم نگاهی به هایون که آرایشش تو صورتش پخش شده بود انداختم و رفتم
لقمه ای که سرپرست مین برام گرفته بود رو تو ماشین خوردم و خودمو ب شرکت رسوندم
بخاطر تاخیرم از یکی از جلساتم عقب موندم و لغو شد انداختمش برای یه روز دیگه ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه بود ک از سرکار برگشتم
سرپرست مین اومد و کتم رو گرفت و سلامی کرد گفتم: سلام سرپرست مین چه بویی تو خونه میاد شام چیه؟ خیلی گرسنمه
سرپرست مین به آشپزخونه اشاره کرد و گفت: آقا شام امشبو میون سو جان درست کرده دورش بگردم که اینقدر کدبانوعه
چشم غره ی ریزی به سرپرست مین رفتم و داخل اشپزخونه شدم فقط میون سو تو اشپزخونه بود چون پشتش به من بود متوجه حضورم نشد ...داشت به غذا ها سر میزد
رفتم پشت سرش وایسادم ، در قابلمه رو برداشت و یکم ازش خورد ..چشام رو تنش گیر کرد
بلاخره صداش اومد: سرپرست مین یکم از این بخورین فک کنم فلفلش ک..
وسط حرفش برگشت و با من مواجه شد
هینی کشید و ملاقه رو ول کرد
۴۴.۰k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.