p.8 Rosaline
p.8 Rosaline
همه خدمتکارا نگران اومدن دم اتاقش وایسادن اما نرفتن تو... چون اجازه نداشتن...
یعنی صدای چی بود؟
رفتم سمت اتاقش که هاری دستمو کشید... توجهی نکردم و رفتم داخل...
با چیزی که دیدم دهنم واموند... یااااخداااا... اینجا انگار بمب ترکیده بود...
صدا هم واسه کمد بود که افتاده بود زمین و همه لباسا و کفشاش ریخته بودن کف اتاق
به کوک نگاهکردم که سرپا روی مبل وایساده بود...
_کی به تو اجازه داد بیای داخل؟
+اگه کاری داشتین به خدمتکارا میگفتین واستون انجام بدن اینجوری ممکن بود اسیب ببینید
_فکر کردی از پس خودم برنمیام و حتما باید یکی باشه که کارامو انجام بده؟
مطمئن شدم که ور ورای تو اتاقمو شنیده.. خندم گرفت.. لبامو روی هم فشار میدادم که نخندم
_چیز خنده داری گفتم؟
چشمم بهش افتاد که دست به جیب سرپا روی مبل وایساده بود و تلاش میکرد ابهتش حفظ بشه...
بیشتر خندم گرفت.. داشتم میترکیدم
_برو بیرون..
سرمو خم کردم و از اتاقش اومدم بیرون...
تا پامو از در بیرون گذاشتم از خنده پهن شدم رو زمین..
همه خدمتکارا با تعجب داشتن نگام میکردن...
بورا همش با لگد بهم میزد که نخندم...
همون لحظه کوک از اتاقش بیرون اومد
با دیدن من اخماش رفت توهم... خندمو خوردم
_دنبالم بیا..
و رفت سمت حیاط
+بورا... بامن بود؟
_اره.. احتمالا میخاد سرتو ببره.. خیلی عصبی بود انگار...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو حیاط... رو صندلی نشسته بود و داشت به دستاش نگاه میکرد... نور آفتاب قشنگ بهش میزد و صورت بی نقصشو از همیشه درخشانتر نشون میداد... محوش شده بودم... تا الان اینقد با این دقت بهش نگاه نکرده بودم... چند دقیقه همینطورداشتم نگاش میکردم که یهو به خودم اومدم و یه چک به خودم زدم
چه مرگته دختر... این مرد زندگیتو بهم ریخته ها... دستی به موهام کشیدم و رفتم سمتش
+بامن کاری داشتین؟
پوزخند زد
_دید زدنات تموم شد؟
دستپاچه شدم...
+د... دید زدن؟ من؟
_معنی این رفتارات چی میتونه باشه؟فکر نمیکنم اینقد احمق باشی که فکر کنی با این کارا میتونی بری...
بهم خیره شد
_حرفای امروزتم شنیدم...
از جاش پاشد و یقه پیرهنمو گرفت
_منو عصبی نکن و بی حاشیه به زندگیت برس...
ورفت داخل
انگار اصلا زبون نداشتم... چرا نتونستم جوابشو بدم؟
اشکام از چشام سرازیر شد... با حرص اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت خونه..دیگه نمیتونستم اینجا بمونم... رفتم سمت اتاقم و پالتومو پوشیدم... مثلا میخواست چیکار کنه؟
کیفمم ورداشتم و اومدم بیرون... کوک روی مبل نشسته بود... با دیدن من دنبالم افتاد..
_صبر کن
کفشامو پام کردم و راه افتادم سمت در خروجی
_باتوام
شونه مو گرفت و وایساد جلوم
_کجا؟
هولش دادم و راه افتادم سمت در
+دارم میرم خونه م... توعم هرمشکلی داری با پدرم حل میکنی
قدماشو تند تر کرد و دم در خروجی وایساد
_ولی تو نمیتونی بری...
همه خدمتکارا نگران اومدن دم اتاقش وایسادن اما نرفتن تو... چون اجازه نداشتن...
یعنی صدای چی بود؟
رفتم سمت اتاقش که هاری دستمو کشید... توجهی نکردم و رفتم داخل...
با چیزی که دیدم دهنم واموند... یااااخداااا... اینجا انگار بمب ترکیده بود...
صدا هم واسه کمد بود که افتاده بود زمین و همه لباسا و کفشاش ریخته بودن کف اتاق
به کوک نگاهکردم که سرپا روی مبل وایساده بود...
_کی به تو اجازه داد بیای داخل؟
+اگه کاری داشتین به خدمتکارا میگفتین واستون انجام بدن اینجوری ممکن بود اسیب ببینید
_فکر کردی از پس خودم برنمیام و حتما باید یکی باشه که کارامو انجام بده؟
مطمئن شدم که ور ورای تو اتاقمو شنیده.. خندم گرفت.. لبامو روی هم فشار میدادم که نخندم
_چیز خنده داری گفتم؟
چشمم بهش افتاد که دست به جیب سرپا روی مبل وایساده بود و تلاش میکرد ابهتش حفظ بشه...
بیشتر خندم گرفت.. داشتم میترکیدم
_برو بیرون..
سرمو خم کردم و از اتاقش اومدم بیرون...
تا پامو از در بیرون گذاشتم از خنده پهن شدم رو زمین..
همه خدمتکارا با تعجب داشتن نگام میکردن...
بورا همش با لگد بهم میزد که نخندم...
همون لحظه کوک از اتاقش بیرون اومد
با دیدن من اخماش رفت توهم... خندمو خوردم
_دنبالم بیا..
و رفت سمت حیاط
+بورا... بامن بود؟
_اره.. احتمالا میخاد سرتو ببره.. خیلی عصبی بود انگار...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو حیاط... رو صندلی نشسته بود و داشت به دستاش نگاه میکرد... نور آفتاب قشنگ بهش میزد و صورت بی نقصشو از همیشه درخشانتر نشون میداد... محوش شده بودم... تا الان اینقد با این دقت بهش نگاه نکرده بودم... چند دقیقه همینطورداشتم نگاش میکردم که یهو به خودم اومدم و یه چک به خودم زدم
چه مرگته دختر... این مرد زندگیتو بهم ریخته ها... دستی به موهام کشیدم و رفتم سمتش
+بامن کاری داشتین؟
پوزخند زد
_دید زدنات تموم شد؟
دستپاچه شدم...
+د... دید زدن؟ من؟
_معنی این رفتارات چی میتونه باشه؟فکر نمیکنم اینقد احمق باشی که فکر کنی با این کارا میتونی بری...
بهم خیره شد
_حرفای امروزتم شنیدم...
از جاش پاشد و یقه پیرهنمو گرفت
_منو عصبی نکن و بی حاشیه به زندگیت برس...
ورفت داخل
انگار اصلا زبون نداشتم... چرا نتونستم جوابشو بدم؟
اشکام از چشام سرازیر شد... با حرص اشکامو پاک کردم و دوییدم سمت خونه..دیگه نمیتونستم اینجا بمونم... رفتم سمت اتاقم و پالتومو پوشیدم... مثلا میخواست چیکار کنه؟
کیفمم ورداشتم و اومدم بیرون... کوک روی مبل نشسته بود... با دیدن من دنبالم افتاد..
_صبر کن
کفشامو پام کردم و راه افتادم سمت در خروجی
_باتوام
شونه مو گرفت و وایساد جلوم
_کجا؟
هولش دادم و راه افتادم سمت در
+دارم میرم خونه م... توعم هرمشکلی داری با پدرم حل میکنی
قدماشو تند تر کرد و دم در خروجی وایساد
_ولی تو نمیتونی بری...
۳.۸k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.