مافیای عشق پارت 39 پارت اخر
از زبان ا/ت
از جین جدا شدم گفت : تو باید قوی باشی تا بتونی با انرژیت حال جونگ کوک رو خوب کنی
به دستام نگاه کردم و گفتم : من دارم سعیَم رو میکنم
گفت : خیلی خب پاشو بریم تو
گفتم : اما مامانش گفت : مامانش رو ول کن تو بخاطر شوهرت اینجایی نه مامانش
باهاش رفتم داخل
مامانش با باباش جلوی پنجره اتاقش وایستاده بودن
تهیونگ هم روی صندلی نشسته بود
رفتیم کنارش نشستیم تهیونگ برگشت سمتم و گفت : چند روزه چیزی نمیخوری میخوای برات چیزی بیارم گفتم : نه
جین گفت : اما نمیشه که
گفتم : جین میتونم برم توی اتاق کوک رو ببینم گفت : باشه فقط برای چند دقیقه کوتاه
لباس استریل شده پوشیدم و رفتم داخل اتاقش مامانش از پشت پنجره با نفرت نگام میکرد رفتم کنارش و دستای سردش رو گرفتم و گفتم: جونگ کوک صدای منو حتماً میشنوی پس گوش....کن یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : تو....تو باید برگردی...اگر بری و تو هم منو مثل مامانم تنها بزاری ....من چطوری زندگی کنم....به سمته پنجره نگاه کردم و گفتم : همه پشته اون پنجره منتظره تو هستن....تو نباید اون همه آدم رو نا امید کنی
برگشتم سمتش و گفتم : لطفاً بیدار.....شو
جین به شیشه آروم زد منظورش این بود که وقت تمومه اشکام رو پاک کردم و رفتم بیرون لباسای مخصوص رو از تنم در آوردم
( ۲روز بعد )
از زبان ا/ت
هنوز به هوش نیومده ۲ روز هم گذشت رفتم جلوی پنجره اتاق احساس کردم دستاش تکون میخورن فوراً جین رو صدا کردم رفت داخل اتاق اومد بیرون گفت : تبریک میگم و یه لبخند بزرگی زد گفت : تقریباً نیمه بیهوشه انتقالش میدیم به بخش تا کاملا حواسش بیاد سره جاش
از خوشحالی جین رو بغل کردم تهیونگ گفت : هی زن داداش منو بغل نمیکنی اونم بغل کردم
بردنش بخش همگی رفتیم توی اتاقش کم کم داشت هوشیاریش رو به دست میاورد دستش رو گرفتم و گفتم : جونگ کوک منو میبینی گفت : ا/ت...میبینمت
بعده چند دقیقه کاملا به هوش اومد دوست داشتم بپرم بغلش ولی نباید بهش فشار بیاد
( شب )
از زبان ا/ت
من رفتم یه چیزایی واسه خوردن بخرم بعدش برگشتم تهیونگ و من داشتیم ساندویچ هامون رو میخوردیم که جین از اتاق کوک اومد بیرون گفت : ا/ت این پسره دیوونم کرد گفتم : مگه چیشده گفت : سوپش رو نمیخوره گفتم : چرااااا تهیونگ گفت : از بچگی سوپ دوست نداشت رفتم توی اتاق سوپ جلوش بود ولی نمیخورد رفتم کنارش گفتم : چرا نمیخوری اینطوری خوب نمیشی گفت : خوشم نمیاد...ولی حالا...اگر تو بدی بخورم شاید خوشم اومد گفتم : آها پس که اینطور سوپ رو با قاشق میدادم بهش انگار بچه ۵ ساله هست بعد از تموم شدنش ظرف برداشتم برم که دستش و دوره کمرم پیچیدو سرش رو گذاشت روی سینم و چشماش رو بست گفت : نرو گفتم : باشه ظرف رو گذاشت روی میزی که بغل تخت بود ازم جدا شد و کناره خودش برام جا باز کرد گفت : بیا کنارم
از جین جدا شدم گفت : تو باید قوی باشی تا بتونی با انرژیت حال جونگ کوک رو خوب کنی
به دستام نگاه کردم و گفتم : من دارم سعیَم رو میکنم
گفت : خیلی خب پاشو بریم تو
گفتم : اما مامانش گفت : مامانش رو ول کن تو بخاطر شوهرت اینجایی نه مامانش
باهاش رفتم داخل
مامانش با باباش جلوی پنجره اتاقش وایستاده بودن
تهیونگ هم روی صندلی نشسته بود
رفتیم کنارش نشستیم تهیونگ برگشت سمتم و گفت : چند روزه چیزی نمیخوری میخوای برات چیزی بیارم گفتم : نه
جین گفت : اما نمیشه که
گفتم : جین میتونم برم توی اتاق کوک رو ببینم گفت : باشه فقط برای چند دقیقه کوتاه
لباس استریل شده پوشیدم و رفتم داخل اتاقش مامانش از پشت پنجره با نفرت نگام میکرد رفتم کنارش و دستای سردش رو گرفتم و گفتم: جونگ کوک صدای منو حتماً میشنوی پس گوش....کن یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : تو....تو باید برگردی...اگر بری و تو هم منو مثل مامانم تنها بزاری ....من چطوری زندگی کنم....به سمته پنجره نگاه کردم و گفتم : همه پشته اون پنجره منتظره تو هستن....تو نباید اون همه آدم رو نا امید کنی
برگشتم سمتش و گفتم : لطفاً بیدار.....شو
جین به شیشه آروم زد منظورش این بود که وقت تمومه اشکام رو پاک کردم و رفتم بیرون لباسای مخصوص رو از تنم در آوردم
( ۲روز بعد )
از زبان ا/ت
هنوز به هوش نیومده ۲ روز هم گذشت رفتم جلوی پنجره اتاق احساس کردم دستاش تکون میخورن فوراً جین رو صدا کردم رفت داخل اتاق اومد بیرون گفت : تبریک میگم و یه لبخند بزرگی زد گفت : تقریباً نیمه بیهوشه انتقالش میدیم به بخش تا کاملا حواسش بیاد سره جاش
از خوشحالی جین رو بغل کردم تهیونگ گفت : هی زن داداش منو بغل نمیکنی اونم بغل کردم
بردنش بخش همگی رفتیم توی اتاقش کم کم داشت هوشیاریش رو به دست میاورد دستش رو گرفتم و گفتم : جونگ کوک منو میبینی گفت : ا/ت...میبینمت
بعده چند دقیقه کاملا به هوش اومد دوست داشتم بپرم بغلش ولی نباید بهش فشار بیاد
( شب )
از زبان ا/ت
من رفتم یه چیزایی واسه خوردن بخرم بعدش برگشتم تهیونگ و من داشتیم ساندویچ هامون رو میخوردیم که جین از اتاق کوک اومد بیرون گفت : ا/ت این پسره دیوونم کرد گفتم : مگه چیشده گفت : سوپش رو نمیخوره گفتم : چرااااا تهیونگ گفت : از بچگی سوپ دوست نداشت رفتم توی اتاق سوپ جلوش بود ولی نمیخورد رفتم کنارش گفتم : چرا نمیخوری اینطوری خوب نمیشی گفت : خوشم نمیاد...ولی حالا...اگر تو بدی بخورم شاید خوشم اومد گفتم : آها پس که اینطور سوپ رو با قاشق میدادم بهش انگار بچه ۵ ساله هست بعد از تموم شدنش ظرف برداشتم برم که دستش و دوره کمرم پیچیدو سرش رو گذاشت روی سینم و چشماش رو بست گفت : نرو گفتم : باشه ظرف رو گذاشت روی میزی که بغل تخت بود ازم جدا شد و کناره خودش برام جا باز کرد گفت : بیا کنارم
۵.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.