royal blood part 12
ا/ت ویو:
توی دو راهی بودم که بهش بگم یا نه ....به هرحال حقش بود که بدونه..
ولی...نگفتم
اماده شدبم و به سمت قصر راه افتادیم
مردمی که طرف ما بودن قرار بود دم دروازه قصر منتظر وایسن
توی جنگل بودیم که...
دوباره حالم بد شد ..پشت درختی رفتم ..و اینقدر استفراغ کردم که رنگم سفید سفید شد
_ا/تتت؟؟؟تو...تو خوبی؟؟؟
چیزی شده؟؟حالت خوب نبوده این مدتت؟؟مریض بودی؟؟؟
تو..تو چه اتفاقی برات افتادهه
+ته..ته ...یه لحظه اروم باش...برات توضیح میدم...
_بگو چی شدهه
+من...من چند وقته که...
_ا/ت تو مریضی؟؟
از اولم نباید مییومدیمم
باید برگردییمم
من..من نمیخوام پادشاه باشم اگه قراره تورو از دست بدممم
+نه...نه تهیونگ...من خوبم...فقط...حاملم...
_نه نه ....چی؟؟
+من حاملم....
_چی داری میگی ا/ت؟؟
پس دقیقا اینجا چیکار میکنیی
باید برگردیممم
+نمیام تهیونگ
_چرا اینکارو با من میکنی ا/ت هاا؟؟
اگه از دستتون بدم چی ؟؟؟
نه نه ما برمیگردیم همیننن
☆میدونم نباید دخالت کنم تهیونگ...ولی الان شرایط جوری نیست که برگردی...تو به مردم متعحدی و خب...الان تک تکشون دارن ...از گشنگی و سختی میمیرن..
+راست میگه تهیونگ باید راهمونو ادامه بدیم...
+من...من هیچیم نمیشه خب؟؟
بهت قول میدممم
کی شده من بهت قول بدمو بهش عمل نکن هوم؟؟
تهیونگ بازم گیر داد ولی بلاخره تونستیم راضیش کنیم
به سمت قصر رفتیم و با مردم در قصرو شکستیم
نگهبانا حمله کردنو یکی از سردارا که شده بود پادشاه موقتی دستور حمله رو داده بود
همونطور که فکر میکردیم خون و خونریزی راه افتاد
ولی خب تعداد ما خیلی زیاد بود
خیلیا جونشونو از دست دادن
خیلیا بخاطر تهیونگ مردن
فکر کردیم همه چیز تموم شده
تهیونگ داشت با لبخند و صورت خونی به طرف من میومد
تهیونگ ویو:
تموم شد!
هر سمون حالمون خوبه!
ویولتم...که با این سرداره ازدواج کرده بوده پس هیچچ مشکلی دیگه پیش رومون نیست...فقط منم و ا/ت...
داشتم به سمتش میرفتم که دویدو منو بغل کرد و چرخوندم
چیزی که دیدمو هیچ وقت فراموش نمیکنم...یکی از نگهبانا هنوز زنده بود
بلند شده بودو با شمشیر به کمر ا/ت زد...زخمی خیلی عمیق و دردناک...
ا/ت افتاد زمین و من اون عوضی رو کشتم
هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده کنار ا/ت نشستم
_ا/تت؟؟ا/ت بلند شو قشنگمم همه چی تموم شدد...دیگه ...دیگه میتونیم باهم باشیمم
ا/ت ویو:
نمیتونستم نفس بکشم هر لحظه دیدم تار و تار تر میشد
+ب..بخشید...ته ته..
_چی میگی ا/ت؟؟ها؟؟
+ب..بخشید که....نتونستم...سر ...سر...قولم بمونم...
_ا/ت این شوخیه مسخرو تمومش کنن...هقق
+*با اخرین توانی که داشت تهیونگو بوسید و به زمین افتاد..
_ا/ت؟ا/ت بیدار شو!بهت دستور میدمم بیدار شیی ...هققق...حق نداری منو ترک کنیی...هقققق..من چه پادشاهیم که نمیتونم تورو بیدار کنممم...هقق
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
توی دو راهی بودم که بهش بگم یا نه ....به هرحال حقش بود که بدونه..
ولی...نگفتم
اماده شدبم و به سمت قصر راه افتادیم
مردمی که طرف ما بودن قرار بود دم دروازه قصر منتظر وایسن
توی جنگل بودیم که...
دوباره حالم بد شد ..پشت درختی رفتم ..و اینقدر استفراغ کردم که رنگم سفید سفید شد
_ا/تتت؟؟؟تو...تو خوبی؟؟؟
چیزی شده؟؟حالت خوب نبوده این مدتت؟؟مریض بودی؟؟؟
تو..تو چه اتفاقی برات افتادهه
+ته..ته ...یه لحظه اروم باش...برات توضیح میدم...
_بگو چی شدهه
+من...من چند وقته که...
_ا/ت تو مریضی؟؟
از اولم نباید مییومدیمم
باید برگردییمم
من..من نمیخوام پادشاه باشم اگه قراره تورو از دست بدممم
+نه...نه تهیونگ...من خوبم...فقط...حاملم...
_نه نه ....چی؟؟
+من حاملم....
_چی داری میگی ا/ت؟؟
پس دقیقا اینجا چیکار میکنیی
باید برگردیممم
+نمیام تهیونگ
_چرا اینکارو با من میکنی ا/ت هاا؟؟
اگه از دستتون بدم چی ؟؟؟
نه نه ما برمیگردیم همیننن
☆میدونم نباید دخالت کنم تهیونگ...ولی الان شرایط جوری نیست که برگردی...تو به مردم متعحدی و خب...الان تک تکشون دارن ...از گشنگی و سختی میمیرن..
+راست میگه تهیونگ باید راهمونو ادامه بدیم...
+من...من هیچیم نمیشه خب؟؟
بهت قول میدممم
کی شده من بهت قول بدمو بهش عمل نکن هوم؟؟
تهیونگ بازم گیر داد ولی بلاخره تونستیم راضیش کنیم
به سمت قصر رفتیم و با مردم در قصرو شکستیم
نگهبانا حمله کردنو یکی از سردارا که شده بود پادشاه موقتی دستور حمله رو داده بود
همونطور که فکر میکردیم خون و خونریزی راه افتاد
ولی خب تعداد ما خیلی زیاد بود
خیلیا جونشونو از دست دادن
خیلیا بخاطر تهیونگ مردن
فکر کردیم همه چیز تموم شده
تهیونگ داشت با لبخند و صورت خونی به طرف من میومد
تهیونگ ویو:
تموم شد!
هر سمون حالمون خوبه!
ویولتم...که با این سرداره ازدواج کرده بوده پس هیچچ مشکلی دیگه پیش رومون نیست...فقط منم و ا/ت...
داشتم به سمتش میرفتم که دویدو منو بغل کرد و چرخوندم
چیزی که دیدمو هیچ وقت فراموش نمیکنم...یکی از نگهبانا هنوز زنده بود
بلند شده بودو با شمشیر به کمر ا/ت زد...زخمی خیلی عمیق و دردناک...
ا/ت افتاد زمین و من اون عوضی رو کشتم
هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده کنار ا/ت نشستم
_ا/تت؟؟ا/ت بلند شو قشنگمم همه چی تموم شدد...دیگه ...دیگه میتونیم باهم باشیمم
ا/ت ویو:
نمیتونستم نفس بکشم هر لحظه دیدم تار و تار تر میشد
+ب..بخشید...ته ته..
_چی میگی ا/ت؟؟ها؟؟
+ب..بخشید که....نتونستم...سر ...سر...قولم بمونم...
_ا/ت این شوخیه مسخرو تمومش کنن...هقق
+*با اخرین توانی که داشت تهیونگو بوسید و به زمین افتاد..
_ا/ت؟ا/ت بیدار شو!بهت دستور میدمم بیدار شیی ...هققق...حق نداری منو ترک کنیی...هقققق..من چه پادشاهیم که نمیتونم تورو بیدار کنممم...هقق
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
۴.۷k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.