سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت چهارم دنیای سحر 💙
کامنت و لایک فراموش نشه😍
بیخیال دنیا شدم به عروسی که دعوت بودیم فکر میکردم میدونستم اخرین خوشیمه و قراره ب زور عروس شم
روز عروسی رسید یه لباس نقره ای بلند با کفش های پاشنه بلند با یه ارایش ملایم کردم خیلی زیبا شده بودم اولین بار بود که اینقد به خودم رسیده بودم
وقتی که داشتم میرقصیدم نگاه سنگینی روی خودم حس میکردم یک زن مسن زل زده بود بهم پاهام توی کفش داشت اذیت میشد که رفتم روی صندلی نشستم اوووف از دست این کفشای پاشنه بلند داشتم پاهامو ماساژ میدادم
_سلام دخترم میتونم اینجا بشینم
دیدم همون زن مسن بود که زل زده بود بهم دیدم شکم به یقین تبدیل شده بود اون مادر همون خاستگارمه
_بفرماین بشینین راحت باشین
_ممنون ماشالا چ دختری زیبا بودی زیباتر شدی
لبخند مصنوعی زدم اصلا حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا یه جورایی این زن رو مقصر این بدبختیام میدونستم هر چه مقصر خونواده من بودن نه اون
چند روزی از عروسی میگذشت و قرار خاستگاری گذاشته بود بدون اینک کسی به نظر من و گریه های من اهمیت بده
منم میگفتم از اتاقم نمیام بیرون
پدرم به مادرم میگفت
زن من حالیم نیس باهاش حرف بزن راضیش کن حیفه این خونواده رو از دست بدیم لحظات سختی رو میگذروندم و تنها امیدم این بود که شاید پسر رو بپسندم یا خونوادم منصرف شن #دنیای_سحر #سرگذشت #رمان #داستان
قسمت چهارم دنیای سحر 💙
کامنت و لایک فراموش نشه😍
بیخیال دنیا شدم به عروسی که دعوت بودیم فکر میکردم میدونستم اخرین خوشیمه و قراره ب زور عروس شم
روز عروسی رسید یه لباس نقره ای بلند با کفش های پاشنه بلند با یه ارایش ملایم کردم خیلی زیبا شده بودم اولین بار بود که اینقد به خودم رسیده بودم
وقتی که داشتم میرقصیدم نگاه سنگینی روی خودم حس میکردم یک زن مسن زل زده بود بهم پاهام توی کفش داشت اذیت میشد که رفتم روی صندلی نشستم اوووف از دست این کفشای پاشنه بلند داشتم پاهامو ماساژ میدادم
_سلام دخترم میتونم اینجا بشینم
دیدم همون زن مسن بود که زل زده بود بهم دیدم شکم به یقین تبدیل شده بود اون مادر همون خاستگارمه
_بفرماین بشینین راحت باشین
_ممنون ماشالا چ دختری زیبا بودی زیباتر شدی
لبخند مصنوعی زدم اصلا حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا یه جورایی این زن رو مقصر این بدبختیام میدونستم هر چه مقصر خونواده من بودن نه اون
چند روزی از عروسی میگذشت و قرار خاستگاری گذاشته بود بدون اینک کسی به نظر من و گریه های من اهمیت بده
منم میگفتم از اتاقم نمیام بیرون
پدرم به مادرم میگفت
زن من حالیم نیس باهاش حرف بزن راضیش کن حیفه این خونواده رو از دست بدیم لحظات سختی رو میگذروندم و تنها امیدم این بود که شاید پسر رو بپسندم یا خونوادم منصرف شن #دنیای_سحر #سرگذشت #رمان #داستان
۲۸.۸k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.