پارت ششم
کل عمارت بهم ریخته بود و خدمتکارا هیچ غلطی نمی کردن رفتم جلو تر و گفتم: اینجا چه اتفاقی افتاده؟
جواب دادن: رییس حالشون خوب نیست
با دو رفتم سمت اتاق رایدن درسته که عشقی بینمون نبود ولی از لحاظ قانونی همسرم بود در اتاقش رو باز کردم که با خرده شیشه های روزی زمین مواجه شدم تمام عطرهاشو شکونده بود که بوی عجیبی درست کرده بودن
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم: رایدن حالت خوبه؟ چی شده؟
سرش رو بلند کرد و یا گریه گفت: دخترم... دخترم مرد ا/ت
+دخترت؟[نگران]
×اره ..دختر پنج ماهم
اون درست میگفت چند وقت پیش باهم حرف زده بودیم و اون گفته بود که دختری که دوستش داره از اون حاملس پس منم در این باره مخالفتی نکرده بودم اما امروز دختر کوچولوشون مرده بود
بغلش کردم و گفتم: من متاسفم رایدن ..
برای اولین بار توی کل زندگیمون دستاشو انداخت دور کمرم و محکم بغلم کرد
تعجب کردم ولی حق هم داشت پس اعتراض نکردم و پشتشو ماساژ دادم تا اینکه آروم شد جوری که نفس هاش منظم شد فهمیدم خوابیده و به سمت تخت بردمش و به خدمتکارا گفتم اتاقو تمیز کنن که وقتی بیدار میشه شیشه ای چیزی نره توی پاهاش
چند روز بعد...
چند روزی بود که رایدن از عمارت بیرون نمی رفت و منم نمیتونستم برم پایین ولی امروز در تلاش بودم بفرستمش بره بیرون
اول گفتم: واییییرایدن پاشو دیگه نمیخوای برای سولین یه گل بخری این داستانا تموم بشه؟
با چهره غم زدش جواب داد: سولین ازم متنفره ...
گفتم: خب هرکسی بعد از اتفاق اینجوری میشه اما اگه ولش کنی بدتر میشه پس الان باید بری پیشش و بغلش کنی و خوشحالش کنی درست نمی گم؟
چند لحظه به دیوار زل زده بود و فکر می کرد که یهو بلند شد و از عمارت رفت بیرون یسسسسس موفق شدمممممم بفرستمش بیرون یوهو
(از زبان راوی
ا/ت از هیچ چیز خبر نداشت رایدن میدونست که اون میره پیش جونگ کوک اما الان یه قدری غمگین بود که اصلا اون رو به خاطر نداشت
از زبان ا/ت
سریع رفتم پایین رفتم توی اتاق ولی جونگ کوک نه توی قفس بود نه توی اتاق کمی چشمامو چرخوندم گوشه ای از اتاق جمع شده بود
بازم چشماش قرمز بودن ولی به نظر مریض میومد
با نگرانی رفتم سمتش و گفتم: جونگ کوک حالت خوبه؟
سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت: چرا چند روز نیومدی؟
گفتم: متاسفم رایدن توی عمارت بود
بازومو گرفت: بانوی من گفتم بهم خون ندی مریض میشم
+پس یکم بخور
با اشتیاق بازومو گاز گرفت و خونمو می مکید تا جایی که دیگه سرگیجه گرفتم و گفتم: بسه دیگه نمیتونم
ازم جداشد دوباره رنگ پوستش درست و خوب شد آروم سرشو ناز کردم
سرشو گذاشت روی پاهام و گفت: ارزوم اینه ی روزی با تو برم اون بیرون
+با من؟؟
_من کس دیگه ای رو دارم؟
+اممم..نه
_پس باید یا تو برم میخوام خونمو نشونت بدم ا/ت اونجا خیلی خوشگله
+حتما حتما یه روزی نشونم میدی جونگ کوک
همینطور که داشتم توی چشماش نگاه می کردم سرش رو بالا آورد و بوسه ای به لبم زد و گفت: خیلی دوست دارم ا/ت
به مناسبت تولد خودم و کوک ❤️
کسایی که منهوا رو خوندین راستش من کامل نخوندم و نمیدونم چی میشه آخرش
ولی منتظر نباشید داستان بر اساس اون پیش بره چون خودم کلییی تغیرش دادم این داستانو اوکی؟
جز تعداد شخصیت ها دیگه چیزی قرار نیست مثل اون باشه
جواب دادن: رییس حالشون خوب نیست
با دو رفتم سمت اتاق رایدن درسته که عشقی بینمون نبود ولی از لحاظ قانونی همسرم بود در اتاقش رو باز کردم که با خرده شیشه های روزی زمین مواجه شدم تمام عطرهاشو شکونده بود که بوی عجیبی درست کرده بودن
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم: رایدن حالت خوبه؟ چی شده؟
سرش رو بلند کرد و یا گریه گفت: دخترم... دخترم مرد ا/ت
+دخترت؟[نگران]
×اره ..دختر پنج ماهم
اون درست میگفت چند وقت پیش باهم حرف زده بودیم و اون گفته بود که دختری که دوستش داره از اون حاملس پس منم در این باره مخالفتی نکرده بودم اما امروز دختر کوچولوشون مرده بود
بغلش کردم و گفتم: من متاسفم رایدن ..
برای اولین بار توی کل زندگیمون دستاشو انداخت دور کمرم و محکم بغلم کرد
تعجب کردم ولی حق هم داشت پس اعتراض نکردم و پشتشو ماساژ دادم تا اینکه آروم شد جوری که نفس هاش منظم شد فهمیدم خوابیده و به سمت تخت بردمش و به خدمتکارا گفتم اتاقو تمیز کنن که وقتی بیدار میشه شیشه ای چیزی نره توی پاهاش
چند روز بعد...
چند روزی بود که رایدن از عمارت بیرون نمی رفت و منم نمیتونستم برم پایین ولی امروز در تلاش بودم بفرستمش بره بیرون
اول گفتم: واییییرایدن پاشو دیگه نمیخوای برای سولین یه گل بخری این داستانا تموم بشه؟
با چهره غم زدش جواب داد: سولین ازم متنفره ...
گفتم: خب هرکسی بعد از اتفاق اینجوری میشه اما اگه ولش کنی بدتر میشه پس الان باید بری پیشش و بغلش کنی و خوشحالش کنی درست نمی گم؟
چند لحظه به دیوار زل زده بود و فکر می کرد که یهو بلند شد و از عمارت رفت بیرون یسسسسس موفق شدمممممم بفرستمش بیرون یوهو
(از زبان راوی
ا/ت از هیچ چیز خبر نداشت رایدن میدونست که اون میره پیش جونگ کوک اما الان یه قدری غمگین بود که اصلا اون رو به خاطر نداشت
از زبان ا/ت
سریع رفتم پایین رفتم توی اتاق ولی جونگ کوک نه توی قفس بود نه توی اتاق کمی چشمامو چرخوندم گوشه ای از اتاق جمع شده بود
بازم چشماش قرمز بودن ولی به نظر مریض میومد
با نگرانی رفتم سمتش و گفتم: جونگ کوک حالت خوبه؟
سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت: چرا چند روز نیومدی؟
گفتم: متاسفم رایدن توی عمارت بود
بازومو گرفت: بانوی من گفتم بهم خون ندی مریض میشم
+پس یکم بخور
با اشتیاق بازومو گاز گرفت و خونمو می مکید تا جایی که دیگه سرگیجه گرفتم و گفتم: بسه دیگه نمیتونم
ازم جداشد دوباره رنگ پوستش درست و خوب شد آروم سرشو ناز کردم
سرشو گذاشت روی پاهام و گفت: ارزوم اینه ی روزی با تو برم اون بیرون
+با من؟؟
_من کس دیگه ای رو دارم؟
+اممم..نه
_پس باید یا تو برم میخوام خونمو نشونت بدم ا/ت اونجا خیلی خوشگله
+حتما حتما یه روزی نشونم میدی جونگ کوک
همینطور که داشتم توی چشماش نگاه می کردم سرش رو بالا آورد و بوسه ای به لبم زد و گفت: خیلی دوست دارم ا/ت
به مناسبت تولد خودم و کوک ❤️
کسایی که منهوا رو خوندین راستش من کامل نخوندم و نمیدونم چی میشه آخرش
ولی منتظر نباشید داستان بر اساس اون پیش بره چون خودم کلییی تغیرش دادم این داستانو اوکی؟
جز تعداد شخصیت ها دیگه چیزی قرار نیست مثل اون باشه
۱۳.۷k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.