جرقه ی آتش part 4
جرقه ی آتش
مانیلا : از شهر فاصله داشتیم
اما انگار شهر به سمت ما کشیده میشد
صدای مهیبی از کنارم اومد ستون هایی از زیر زمین سر به فلک میکشید
ستون ها بیشتر بیشتر میشدن در آخر بزرگ ترین سازه ای که میتونستم تو عمرم ببینم رو به روم از زیر زمین بالا میومد جیغ مردم به گوش مون میرسید ترسیده بودن زبون شون نمی فهمیدم اما زبونی که موقع ترجمه ها یاد گرفته بودم ازش این رو خوب فهمیدم : نفرین آموت اونا این رو تویه داستان هاشون باور داشتن اما کی فکرش میکرد امروز این اتفاق بیوفته بگه واقعیت داره
مردمی که در حال فرار بودن یکی یکی زمین میفتادن از درد به خودشون میپیچیدن کم کم پوستشون تبدیل به یه پوسته سنگی میشید از ترس چشمام گرد شده اون آدما جلو چشمم تبدیل به غول های سنگی شدن
مچ دستم داشت کنده میشد چندباری زمین خورده بودم زانوم زخمی بود
اتفاقات اطراف مون متوقف شد سازه رو به روم تکمیل شد یه کاخ بود....
همچنان بازی دست اون مومیایی بودم یا بهتره بگم آموت ولی به زبون آوردن این اسم وحشت انگیز بود
کاخ با شکوهی بود غول های سنگی اطراف مون پر کردن جوری که به آموت ادای احترام میکردن
به سمت تخت بزرگی رفت منو مثل به تیکه اضافی پرت کرد به طرف رویه تختش نشست
تهیونگ : احساس قدرت وجودم گرفته حس رضایت همچی سر جای اولش داشت قرار میگرفت
فکر به گذشته باعث خشمم میشد اما یه احساس مزخرف تهش وجود داشت
بدترین حماقت عمرم عشق به یه انسان
با یاد آوریش میخواستم همچیز بهم بریزیم
ولی این حماقت هرگز تکرار نمیشه
به اون که فراخوانده نگاه کردم با زخم زانوش درگیر دوست داشتم برای شروع گردن اون بزنم ولی نباید بی گدار به آب بزنم
تهیونگ : بلند شو
مانیلا : با صداش به خودم پریدم با من بود ؟ معلومه با من لنگون لنگون بلند شدم پایین تر از تختش ایستادم
تهیونگ : تو چه سالی هستیم
مانیلا : اااا 2023 میلادی
تهیونگ : میلادی چه سالیه
مانیلا : سال تولد میلاد مسیح خببب یعنی یه دو هزار سالی بعد تمدن مصر اما...
تویه فکر فرو رفتم افسانه آموت برای کی بود؟؟
ادامه دادم گفتم: دقیقا سه هزار سال بعد تاریخ مصر
تهیونگ : ابرویی از سر تعجب بالا انداختم خیلی گذشته این نفرین زیادی تونسته منو حبس نگه داره
الان به یه دعوت احتیاج داشتم برگشت آموت مطمئنن با بقی خدایان زیرین از این خبر پایکوبی راه میانداختن
اما چطور ایزدان نخستین جلوم سبز نشدن اونا همیشه تو صحنه حاضرن
جوری که انگار این بلند گفته باشم دختره جوابم داد
مانیلا : طبق افسانه ها بعد مهر موم آ ..
کلمه آموت تکمیل نکردم ادامه دادم
بعد اینکه ایزد های زیرین تبعید شدن مردم شروع به ناسپاسی از ایزدان نخستین میکنین و اون ها برای همیشه انسان هارو ترک میکنن......ادامه دارد
مانیلا : از شهر فاصله داشتیم
اما انگار شهر به سمت ما کشیده میشد
صدای مهیبی از کنارم اومد ستون هایی از زیر زمین سر به فلک میکشید
ستون ها بیشتر بیشتر میشدن در آخر بزرگ ترین سازه ای که میتونستم تو عمرم ببینم رو به روم از زیر زمین بالا میومد جیغ مردم به گوش مون میرسید ترسیده بودن زبون شون نمی فهمیدم اما زبونی که موقع ترجمه ها یاد گرفته بودم ازش این رو خوب فهمیدم : نفرین آموت اونا این رو تویه داستان هاشون باور داشتن اما کی فکرش میکرد امروز این اتفاق بیوفته بگه واقعیت داره
مردمی که در حال فرار بودن یکی یکی زمین میفتادن از درد به خودشون میپیچیدن کم کم پوستشون تبدیل به یه پوسته سنگی میشید از ترس چشمام گرد شده اون آدما جلو چشمم تبدیل به غول های سنگی شدن
مچ دستم داشت کنده میشد چندباری زمین خورده بودم زانوم زخمی بود
اتفاقات اطراف مون متوقف شد سازه رو به روم تکمیل شد یه کاخ بود....
همچنان بازی دست اون مومیایی بودم یا بهتره بگم آموت ولی به زبون آوردن این اسم وحشت انگیز بود
کاخ با شکوهی بود غول های سنگی اطراف مون پر کردن جوری که به آموت ادای احترام میکردن
به سمت تخت بزرگی رفت منو مثل به تیکه اضافی پرت کرد به طرف رویه تختش نشست
تهیونگ : احساس قدرت وجودم گرفته حس رضایت همچی سر جای اولش داشت قرار میگرفت
فکر به گذشته باعث خشمم میشد اما یه احساس مزخرف تهش وجود داشت
بدترین حماقت عمرم عشق به یه انسان
با یاد آوریش میخواستم همچیز بهم بریزیم
ولی این حماقت هرگز تکرار نمیشه
به اون که فراخوانده نگاه کردم با زخم زانوش درگیر دوست داشتم برای شروع گردن اون بزنم ولی نباید بی گدار به آب بزنم
تهیونگ : بلند شو
مانیلا : با صداش به خودم پریدم با من بود ؟ معلومه با من لنگون لنگون بلند شدم پایین تر از تختش ایستادم
تهیونگ : تو چه سالی هستیم
مانیلا : اااا 2023 میلادی
تهیونگ : میلادی چه سالیه
مانیلا : سال تولد میلاد مسیح خببب یعنی یه دو هزار سالی بعد تمدن مصر اما...
تویه فکر فرو رفتم افسانه آموت برای کی بود؟؟
ادامه دادم گفتم: دقیقا سه هزار سال بعد تاریخ مصر
تهیونگ : ابرویی از سر تعجب بالا انداختم خیلی گذشته این نفرین زیادی تونسته منو حبس نگه داره
الان به یه دعوت احتیاج داشتم برگشت آموت مطمئنن با بقی خدایان زیرین از این خبر پایکوبی راه میانداختن
اما چطور ایزدان نخستین جلوم سبز نشدن اونا همیشه تو صحنه حاضرن
جوری که انگار این بلند گفته باشم دختره جوابم داد
مانیلا : طبق افسانه ها بعد مهر موم آ ..
کلمه آموت تکمیل نکردم ادامه دادم
بعد اینکه ایزد های زیرین تبعید شدن مردم شروع به ناسپاسی از ایزدان نخستین میکنین و اون ها برای همیشه انسان هارو ترک میکنن......ادامه دارد
۲۹۹
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.