داستان
داستان
#اگه_بدونی
#قسمت_اول یادم رفت بزارمش بخونین داستان عالیه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟
باور کردن این که الان پدرم محکوم به اعدامه برام خیلی سخته!!..... اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به یه
مورچه هم نمیرسید چه برسه به یه ادم!! .... هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود
با شاهین جهانبخش ، یه ادمه تیلیاردر چی میتونست باشه؟؟ .......
توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم ، نتیجه ای نگرفتیم.......
دیگه واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم!؟
من مادرم تنها و بیکس توی این شهر بزرگ....... انقدر بیکس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم
..... با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل میکردم ..... بغضی که تمام روز
توی گلوم جمع میشه ...شبا توی تختخوابم میشکنه و راه تنفسمو باز میکنه ...... دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته
باشیم جز یه راه ....... اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم ... حتی خونمونم اجارست .....
اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره ...... این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول
خورده ...... وای خدا دارم دیوونه میشم!!!!
چقدر خستم .... از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه ... از این همه مشکلات که روی دوشم
تلمبار شده ........ تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی ( وکیل پدرم) بود ..... سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم....
" پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران .... اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه"
تا اونجا که از وکیل پدرم شنیدم جهانبخش دو تا پسر داره .... پسر بزرگش به اسمه اشکانه که ظاهرا
رابطه ی خوبی با پدرش نداشته .... حتی حاظر نشد برای مراسم ختمه پدرش به ایران بیاد..... ولی برعکس اون
برادر کوچکترش یعنی اشوان فوق الهاده پدرشو دوست داشته ...... و وقتی خبر مرگ پدرشو میفهمه
حسابی عصبانی میشه و این یعنی.... خوشا به حال ما ..... بدبخت بودیم بدبخت ترم شدیم .... حالا کلی باید از
این اقا خواهش کنیم ..... اما بازم ارزششو داشت .... موضوع سر زندگی عزیز ترین کسمه ... یعنی پدرم ...
با این که امکانش خیلی کمه اما بازم امیدوارم ...... بازم دلم به خدا گرمه .....................
_ سوگند .... سوگند .. کجایی؟؟
این صدای خسته ی مامانم بود که مثل همیشه داشت بلند بلند صدام میزد جواب دادم:
_ بله مامان جان تو اتاقم ....
بعد از چند لحظه در اتاق باز شد .... چهره ی مامانم خسته تر از همیشه رو به روم قرار گرفت:
_ سوگند مادر یادت نره فردا حتما برو به دیدن پسر اقای جهانبخش .....
سرشو انداخت پایین و ارام زمزمه کرد:
_ این اخرین امیدمونه!!
لبخنده بی جونی برای دلگرمیش زدم و مثل خودش اروم گفتم:
_ باشه مامانی میرم .... نگران نباش !! تو رو خدا انقدر غصه نخور ایشالا رضایت میده....
_ باشه سعی میکنم .... تو هم بگیر بخواب صبح باید زود بیدار شی ....شب بخیر ..
_ شب بخیر عزیزم ....
از اتاق خارج شد.... و منو با یه دنیا فکر خیال رها کرد ..... دلم خیلی گرفته بود ... احتیاج داشتم با یکی
حرف بزنم ... یاد لاله افتادم .. بهترین و صمیمی ترین دوستم ... گوشیمو برداشتم و به گوشیش زنگ زدم..
بعد از چند بوق متوالی برداشت...
_ به سلام دوستم خوفی؟؟
_ سلام لاله ... خوبم ممنون ... تو چطوری؟
_ وقتی با تو حرف میزنم عالی!.. حالا چه خبر ؟ مامانت چطوره ؟؟ از بابات خبر داری؟؟
_ مامان که داغون .... بابامم که خیلی شکسته شده لاله....
_ الهی بمیرم .... راستی رضایت چی شد ... تونستید کاری کنید؟؟
_ هنوز که چیزی معلوم نیست ... فردا میرم با پسرش حرف بزنم ... دعا کن رضایت بده لاله...
_ ایشالا همه چی درست میشه عزیزم غصه نخور .... راستی فردا میخوای بری میگم سروشم باهات بیاد..
_ نه نه ... اصلا ...
_ چرا گلم ؟ اون یه جورایی نامزدت میشه باید تو این شرایط کنارت باشه!
_ نه لاله ... ازت خواهش میکنم چیزی بهش نگو ؟ میخوام فردا تنها برم .... قول بده که چیزی بهش نمیگی؟؟
لاله نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_ باشه خانوم لجباز!
_ناراححت نشو ! اینجوری بهتر...
_ باشه عزیزم درکت میکنم ...
_ مرسی ... دیگه بهتر بری بخوابی شب بخیر..
_ شب تو هم بخیر ..... به مامانت سلام برسون ...
_ حتما تو هم همینطور...
_اگر مشکلی هم پیش اومد به منو سروش اطلاع بده...
_ باشه عزیزم ... خدافظ
خدافظ_
تماسو قطع کردم و به امید فردا سرمو روی بالش فشوردم.... مثل همیشه قبل از اینکه بیهوش شم
تمام اشکامو به بالشتم هدیه دادم..... و یکم اروم شدم....
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .... ساعت تقریبا هشت بود ... اگر
چه دلکندن
#اگه_بدونی
#قسمت_اول یادم رفت بزارمش بخونین داستان عالیه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟
باور کردن این که الان پدرم محکوم به اعدامه برام خیلی سخته!!..... اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به یه
مورچه هم نمیرسید چه برسه به یه ادم!! .... هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود
با شاهین جهانبخش ، یه ادمه تیلیاردر چی میتونست باشه؟؟ .......
توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم ، نتیجه ای نگرفتیم.......
دیگه واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم!؟
من مادرم تنها و بیکس توی این شهر بزرگ....... انقدر بیکس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم
..... با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل میکردم ..... بغضی که تمام روز
توی گلوم جمع میشه ...شبا توی تختخوابم میشکنه و راه تنفسمو باز میکنه ...... دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته
باشیم جز یه راه ....... اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم ... حتی خونمونم اجارست .....
اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره ...... این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول
خورده ...... وای خدا دارم دیوونه میشم!!!!
چقدر خستم .... از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه ... از این همه مشکلات که روی دوشم
تلمبار شده ........ تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی ( وکیل پدرم) بود ..... سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم....
" پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران .... اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه"
تا اونجا که از وکیل پدرم شنیدم جهانبخش دو تا پسر داره .... پسر بزرگش به اسمه اشکانه که ظاهرا
رابطه ی خوبی با پدرش نداشته .... حتی حاظر نشد برای مراسم ختمه پدرش به ایران بیاد..... ولی برعکس اون
برادر کوچکترش یعنی اشوان فوق الهاده پدرشو دوست داشته ...... و وقتی خبر مرگ پدرشو میفهمه
حسابی عصبانی میشه و این یعنی.... خوشا به حال ما ..... بدبخت بودیم بدبخت ترم شدیم .... حالا کلی باید از
این اقا خواهش کنیم ..... اما بازم ارزششو داشت .... موضوع سر زندگی عزیز ترین کسمه ... یعنی پدرم ...
با این که امکانش خیلی کمه اما بازم امیدوارم ...... بازم دلم به خدا گرمه .....................
_ سوگند .... سوگند .. کجایی؟؟
این صدای خسته ی مامانم بود که مثل همیشه داشت بلند بلند صدام میزد جواب دادم:
_ بله مامان جان تو اتاقم ....
بعد از چند لحظه در اتاق باز شد .... چهره ی مامانم خسته تر از همیشه رو به روم قرار گرفت:
_ سوگند مادر یادت نره فردا حتما برو به دیدن پسر اقای جهانبخش .....
سرشو انداخت پایین و ارام زمزمه کرد:
_ این اخرین امیدمونه!!
لبخنده بی جونی برای دلگرمیش زدم و مثل خودش اروم گفتم:
_ باشه مامانی میرم .... نگران نباش !! تو رو خدا انقدر غصه نخور ایشالا رضایت میده....
_ باشه سعی میکنم .... تو هم بگیر بخواب صبح باید زود بیدار شی ....شب بخیر ..
_ شب بخیر عزیزم ....
از اتاق خارج شد.... و منو با یه دنیا فکر خیال رها کرد ..... دلم خیلی گرفته بود ... احتیاج داشتم با یکی
حرف بزنم ... یاد لاله افتادم .. بهترین و صمیمی ترین دوستم ... گوشیمو برداشتم و به گوشیش زنگ زدم..
بعد از چند بوق متوالی برداشت...
_ به سلام دوستم خوفی؟؟
_ سلام لاله ... خوبم ممنون ... تو چطوری؟
_ وقتی با تو حرف میزنم عالی!.. حالا چه خبر ؟ مامانت چطوره ؟؟ از بابات خبر داری؟؟
_ مامان که داغون .... بابامم که خیلی شکسته شده لاله....
_ الهی بمیرم .... راستی رضایت چی شد ... تونستید کاری کنید؟؟
_ هنوز که چیزی معلوم نیست ... فردا میرم با پسرش حرف بزنم ... دعا کن رضایت بده لاله...
_ ایشالا همه چی درست میشه عزیزم غصه نخور .... راستی فردا میخوای بری میگم سروشم باهات بیاد..
_ نه نه ... اصلا ...
_ چرا گلم ؟ اون یه جورایی نامزدت میشه باید تو این شرایط کنارت باشه!
_ نه لاله ... ازت خواهش میکنم چیزی بهش نگو ؟ میخوام فردا تنها برم .... قول بده که چیزی بهش نمیگی؟؟
لاله نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_ باشه خانوم لجباز!
_ناراححت نشو ! اینجوری بهتر...
_ باشه عزیزم درکت میکنم ...
_ مرسی ... دیگه بهتر بری بخوابی شب بخیر..
_ شب تو هم بخیر ..... به مامانت سلام برسون ...
_ حتما تو هم همینطور...
_اگر مشکلی هم پیش اومد به منو سروش اطلاع بده...
_ باشه عزیزم ... خدافظ
خدافظ_
تماسو قطع کردم و به امید فردا سرمو روی بالش فشوردم.... مثل همیشه قبل از اینکه بیهوش شم
تمام اشکامو به بالشتم هدیه دادم..... و یکم اروم شدم....
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم .... ساعت تقریبا هشت بود ... اگر
چه دلکندن
۵۶.۲k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.