⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 92
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
حرفشو قطع کردمو عصبی گفتم :< اون موقعی که به هزار زور و زحمت خودمو کشیدم بالا و شدم سوپراستار کجا بودی؟ اونموقعی که تو هچل افتاده
بودم کجا بودی؟ اونموقعی که اومدم تو این محله ها کجا بودی؟ دیر اومدی خانومِ قشقایی >
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم :< گنج پیدا کردی؟ >
مهناز :< ازدواج کردم...با یه مرد ایرانی مقیم استرالیا >
ابروهامو بالا انداختم و پوزخندی زدم...
مهناز :< بهترین زندگی رو ساختم...اومدم ببرمت اونجا خوشبخت باشی >
دیانا :< من با تو هیچ جایی نمیام. همین جا خوشبختم >
سریع از ماشین پیاده شدم...لحظه آخری که میخواستم در رو ببندم گفت :< باشه.. احتمال میدادم قبول نکنی پس مجبور میشم از همون راه اولی بیارمت پیش خودم.. >
لبخندی زد و گفت :< منتظرت هستم >
با عصبانیت در ماشین رو بستم و به سمت خونه رفتم...تا مطمئن نشدم که ماشین از کوچه خارج نشده داخل
نرفتم...چجوری پیدام کرده بود؟
پوفی کشیدم و داخل شدم... باید این موضوعو فراموش میکردم...
بعد
از تعویض لباس و دوش گرفتن مشغول غذا پختن شدم...روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بودمو فکر میکردم که در خونه باز و بسته شد... سرمو بلند کردم و چهره ی خندان ارسلانو دیدم...
با دیدن لبخندش لبخند خسته ای زدم
و سمتش رفتم...
دیانا :< خسته نباشی >
ارسلان :< سلامت باشی >
لبخندی زدم و کت و کیفشو گرفتم... ارسلان نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت :< خوبی دیانا؟ >
دیانا :< ها؟ >
ارسلان :< تو فکری >
دیانا :< آها. نه چیزی نیست... >
#ارسلان🎀
یه کم شک کردم...این دیانا همون دیانای شبهای قبل نبود! بیخیال شدم...اگه چیزی بود صدرصد بهم
میگفت...
آستین پیرهنمو بالا زدم و وارد دستشویی شدم...در حال
شستن دستهام بودم که از آینه متوجه دیانا شدم که به چهارچوب در تکیه داده و خیره خیره نگاهم
میکرد... دست خیسمو نزدیک صورتم کردم و چند قطره آب روش پاشیدم که به خودش اومد.
خندیدم و گفتم :< خوبی خانومی؟ >
حرفی نزد و باز نگاهم کرد...انگاری دلش میخواست فقط نگاه کنه...برگشتم و با خنده گفتم :< مرد خسته جذابه نه؟ >
آروم خندید و گفت :< از خود راضی... >
تکیه اش رو از در گرفت و گفت :< برم غذا روآماده کنم >
دستامو خشک کردم و رفتم آشپزخونه...سرمیز شام مدام نگاهم
روی دیانا بود که با غذاش بازی میکرد...یک چیزی این وسط می لنگید...
کلافه قاشقمو داخل بشقابم گذاشتم که با تعجب سرشو بلند کردو گفت :< چی شد؟ >
ارسلان :< امشب مثل همیشه نیستی.. چیشده؟ >
دیانا :< چیزیم نیست که... >
اخمی کردم و گفتم :< من که میدونم یه چیزیت شده.. چیه که نمیتونی بهم بگی؟ >
پارت 92
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
حرفشو قطع کردمو عصبی گفتم :< اون موقعی که به هزار زور و زحمت خودمو کشیدم بالا و شدم سوپراستار کجا بودی؟ اونموقعی که تو هچل افتاده
بودم کجا بودی؟ اونموقعی که اومدم تو این محله ها کجا بودی؟ دیر اومدی خانومِ قشقایی >
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم :< گنج پیدا کردی؟ >
مهناز :< ازدواج کردم...با یه مرد ایرانی مقیم استرالیا >
ابروهامو بالا انداختم و پوزخندی زدم...
مهناز :< بهترین زندگی رو ساختم...اومدم ببرمت اونجا خوشبخت باشی >
دیانا :< من با تو هیچ جایی نمیام. همین جا خوشبختم >
سریع از ماشین پیاده شدم...لحظه آخری که میخواستم در رو ببندم گفت :< باشه.. احتمال میدادم قبول نکنی پس مجبور میشم از همون راه اولی بیارمت پیش خودم.. >
لبخندی زد و گفت :< منتظرت هستم >
با عصبانیت در ماشین رو بستم و به سمت خونه رفتم...تا مطمئن نشدم که ماشین از کوچه خارج نشده داخل
نرفتم...چجوری پیدام کرده بود؟
پوفی کشیدم و داخل شدم... باید این موضوعو فراموش میکردم...
بعد
از تعویض لباس و دوش گرفتن مشغول غذا پختن شدم...روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بودمو فکر میکردم که در خونه باز و بسته شد... سرمو بلند کردم و چهره ی خندان ارسلانو دیدم...
با دیدن لبخندش لبخند خسته ای زدم
و سمتش رفتم...
دیانا :< خسته نباشی >
ارسلان :< سلامت باشی >
لبخندی زدم و کت و کیفشو گرفتم... ارسلان نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت :< خوبی دیانا؟ >
دیانا :< ها؟ >
ارسلان :< تو فکری >
دیانا :< آها. نه چیزی نیست... >
#ارسلان🎀
یه کم شک کردم...این دیانا همون دیانای شبهای قبل نبود! بیخیال شدم...اگه چیزی بود صدرصد بهم
میگفت...
آستین پیرهنمو بالا زدم و وارد دستشویی شدم...در حال
شستن دستهام بودم که از آینه متوجه دیانا شدم که به چهارچوب در تکیه داده و خیره خیره نگاهم
میکرد... دست خیسمو نزدیک صورتم کردم و چند قطره آب روش پاشیدم که به خودش اومد.
خندیدم و گفتم :< خوبی خانومی؟ >
حرفی نزد و باز نگاهم کرد...انگاری دلش میخواست فقط نگاه کنه...برگشتم و با خنده گفتم :< مرد خسته جذابه نه؟ >
آروم خندید و گفت :< از خود راضی... >
تکیه اش رو از در گرفت و گفت :< برم غذا روآماده کنم >
دستامو خشک کردم و رفتم آشپزخونه...سرمیز شام مدام نگاهم
روی دیانا بود که با غذاش بازی میکرد...یک چیزی این وسط می لنگید...
کلافه قاشقمو داخل بشقابم گذاشتم که با تعجب سرشو بلند کردو گفت :< چی شد؟ >
ارسلان :< امشب مثل همیشه نیستی.. چیشده؟ >
دیانا :< چیزیم نیست که... >
اخمی کردم و گفتم :< من که میدونم یه چیزیت شده.. چیه که نمیتونی بهم بگی؟ >
۱۷.۶k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.