پارت 31
پارت 31
#قاتل_من
ا/ت در اتاق باز کردم و وارد اتاق شدم و شروع کردم ب دراوردن لباسام...لباسم و در آوردم و رو تخت پرتش کردم و لباسامو با یه لباس راحتی عوض کردم...گوشواره ها و گردنبد در آوردم و توی جعبه گذاشتم...نمیدونم چرا گریم گرفته بود و اشکام بی اختیار میریخت...لباسو از رو تخت ورداشتم و تو کمد گذاشتم و خودمو رو تخت انداختم و شروع کردم به هق هق کردن برا اینکه صدای گریه هام به بیرون نره صورتم تو بالشت فرو کردم و گریه هامو خفه کردم...
_راوی_
همه از کاری ک تهیونگ کرد متعجم بودند و بین خودشون پچ پچ میکردن و کلا غوغای ب پاشد...
پدربزرگ تهیونگ عصبانی از جاش بلند شد و به تهیونگ گفت که بعد از تموم شدن مراسم بیا پیشم کارت دارم...و از پارتی بیرون رفت...
تهیونگ نگاهی به کوک کرد و دستشو گرفت و از سالن بیرون رفتن...ک تهیونگ مشتی به کوک میزنه... ک کوک دهنشو با دستش پاک میکنه...
تهیونگ: احمق من بهت اعتماد کردم چرا اینکارو کردی...؟ واس چی ا/ت به این مراسم آوردی هاا
کوک: منم کاری نکردم ک بخوام حساب پس بدم
کاری ک بنظرم درست بود انجام دادم..
تهیونگ: از کی تاحالا سرپیچی از دستورات من کار درستی شده...؟
کوک: من هیچ وقت از دستوراتت سر پیچی نکردم و نخواهم کرد هرچی تاحالا گفتی و بی برو برگشت قبول کردم و انجام دادم...ولی حبس کردن یه دختر اونم بدون ارتکاب هیچ گناهی کار قشنگی نیست...
تهیونگ: اون دختر به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی ازش دور میشی و حق نداری سایه شم ببینی دیگه...
کوک : برا چی باید ازش دور باشم هااا چرا ولش کنم مگه تو نبودی ک تاحد مرگ کتکش زدی وهزارتا کار دیگه باهاش کردی .... الان غیریتی.. شدی
تهیونگ: کارام به تو ربطی نداره اون دختر خدمتکار عمارتمه من اون دخترو از باباش خریدم ...په حق نداری تو چیزی ک مال منه تصرف کنی...
کوک: مال توعه نه؟ آره مال توعه؟ باشه ...جناب کیم ولی یه چی بدونم من عاشق اون دخترم عاشقشم آره عاشقشم با( داد) وبهش خواهم رسید...
تهیونگ: باشه اگ تونستی بهش برس..ببینم چند مرده حلاجی آقای جئون..
بعد از رفتن تهیونگ کوک از عمارت بیرون زد و
روی دیوار بیرونی عمارت تکیه داد و با یاد آوردن اینکه تهیونگ ا/ت رو جلوش بوسید عصبانی و عصبانی تر میشه و شروع میکنه ب خوردن مشروب اینقد مشروب میخوره ک مست تو خیابون میافته...ک بعد از چند دقیقه بادیگارهای کوک اونو بلندن میکنن و میارنش تو عمارت...
#قاتل_من
ا/ت در اتاق باز کردم و وارد اتاق شدم و شروع کردم ب دراوردن لباسام...لباسم و در آوردم و رو تخت پرتش کردم و لباسامو با یه لباس راحتی عوض کردم...گوشواره ها و گردنبد در آوردم و توی جعبه گذاشتم...نمیدونم چرا گریم گرفته بود و اشکام بی اختیار میریخت...لباسو از رو تخت ورداشتم و تو کمد گذاشتم و خودمو رو تخت انداختم و شروع کردم به هق هق کردن برا اینکه صدای گریه هام به بیرون نره صورتم تو بالشت فرو کردم و گریه هامو خفه کردم...
_راوی_
همه از کاری ک تهیونگ کرد متعجم بودند و بین خودشون پچ پچ میکردن و کلا غوغای ب پاشد...
پدربزرگ تهیونگ عصبانی از جاش بلند شد و به تهیونگ گفت که بعد از تموم شدن مراسم بیا پیشم کارت دارم...و از پارتی بیرون رفت...
تهیونگ نگاهی به کوک کرد و دستشو گرفت و از سالن بیرون رفتن...ک تهیونگ مشتی به کوک میزنه... ک کوک دهنشو با دستش پاک میکنه...
تهیونگ: احمق من بهت اعتماد کردم چرا اینکارو کردی...؟ واس چی ا/ت به این مراسم آوردی هاا
کوک: منم کاری نکردم ک بخوام حساب پس بدم
کاری ک بنظرم درست بود انجام دادم..
تهیونگ: از کی تاحالا سرپیچی از دستورات من کار درستی شده...؟
کوک: من هیچ وقت از دستوراتت سر پیچی نکردم و نخواهم کرد هرچی تاحالا گفتی و بی برو برگشت قبول کردم و انجام دادم...ولی حبس کردن یه دختر اونم بدون ارتکاب هیچ گناهی کار قشنگی نیست...
تهیونگ: اون دختر به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی ازش دور میشی و حق نداری سایه شم ببینی دیگه...
کوک : برا چی باید ازش دور باشم هااا چرا ولش کنم مگه تو نبودی ک تاحد مرگ کتکش زدی وهزارتا کار دیگه باهاش کردی .... الان غیریتی.. شدی
تهیونگ: کارام به تو ربطی نداره اون دختر خدمتکار عمارتمه من اون دخترو از باباش خریدم ...په حق نداری تو چیزی ک مال منه تصرف کنی...
کوک: مال توعه نه؟ آره مال توعه؟ باشه ...جناب کیم ولی یه چی بدونم من عاشق اون دخترم عاشقشم آره عاشقشم با( داد) وبهش خواهم رسید...
تهیونگ: باشه اگ تونستی بهش برس..ببینم چند مرده حلاجی آقای جئون..
بعد از رفتن تهیونگ کوک از عمارت بیرون زد و
روی دیوار بیرونی عمارت تکیه داد و با یاد آوردن اینکه تهیونگ ا/ت رو جلوش بوسید عصبانی و عصبانی تر میشه و شروع میکنه ب خوردن مشروب اینقد مشروب میخوره ک مست تو خیابون میافته...ک بعد از چند دقیقه بادیگارهای کوک اونو بلندن میکنن و میارنش تو عمارت...
۶.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.