قصر یا دریا پارت ۲
قصر یا دریا پارت ۲
داستان از زبان روژ
فقط یکم مونده تا به تنگه ای که کاپیتان شدو اون جا هست برسیم بعد این کشتی رو بدبخت می کنیم کلی وسیله این جا هست افراد ارشه خوشحالی می کردن ونوشیدنی می خوردن
"هه بهتره از آخرین لحظات زندگیتون لذت ببرین"
دیدبان:به تنگه نزدیک می شویم
کاپیتان:خوبه داریم می رسیم
"آره درسته داریم می رسیم"
به تنگه که رسیدیم خیلی سری پرواز کردم وخودمو به غار مخفی رسوندم
اول دورو ورمو نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشه بعدشم خیلی سریع وارد غار شدم من:کاپیتان شدو رسیدن
شدو(نگاه کردن):باشه افراد آماده حمله بشین
داستان از زبان شدو
خیلی سریع وارد کشتی ها شدیم و کنار خروجی تنگه منتظر موندیم روژ از اون بالا دیده بانی میداد تا وقتی رسیدن خبر داشته باشیم
؟؟؟:کاپیتان با افراد توی کشتی چیکار کنیم
من( پوکر نگاه کردن ):انتظار داری چی کار کنیم می کوشیمشون دیگه حرفی نداری ناکلز؟
ناکلز:....نه کاپیتان
بعد از چند لحظه روژ با علامت دست گفت که رسیدن
منم دستم بالا بردم و علامت آماده باش رو نشون دادم درست وقتی نوک کشتی دیده شد دستمو پاین آوردم و داد زدن حمله کنید چند نفر از افرادم یه تیکه چوب بزرگ گزاشتن روی کشتی روبه روی ومثل گرگای گشنه حمله کردن فقط تیلز و ناکلز مثل بقیه نبودن اونا کلا این جورین منم به افرادم پیوستم و شروع به کشتن کردم افراد این کشتی رو مثل آب خوردن می کشتم بعد از چند دقیقه فقط ناخودا ویه نفر دیگه زنده مونده بود اون یه نفر شمشیرشو انداخت وشروع به التماس کردن کرد
پوزخندی زدمو بهش نزدیک شدم قبل از این که بفهمه کشتمش بعد به ناخوداشون نگاه کردم گفتم :این آدم کنار خودت داری بهم حمله کرد من با یه دستن شمشیرمو گرفتم و اون اسباب بازی (منظور از شمشیره)رو که دستش بود انداختم توی آب بعد شمشیرو گزاشتم روی گردنش توی چشماش ترس بود سرمو به انوان تأسف تکون دادم بعد فرستادنش اون دنیا به افرادم گفتم اول وسایل رو بردارید بعد این کشتی رو آتیش می زنیم
داستان از زبان ناکلز
شدو واقعا بی رحمه داشتم وسایل ها رو می بردم که سیلور گفت :کاپیتان شدو یه نفرین این جاست
کاپیتان اول به سیلور نگاه کرد وگفت:خوب بیارش اینجا سیلور می خواست بره توی زیر زمین که روژگفت:
اون خارپشتو از آخرین روستای که قارت کردن آوردم خیلی خوب می جنگه
شدو:باشه باشه فهمیدم حالا سیلور بیارش بالا سیلور رفت وچند دقیقه بعد با اون خارپشت برگشت ....
داستان از زبان شدو
سیلور با یه خارپشت آبی رنگ برگشت
دهنش بسته بود می خواستم چیزی بگم که نگاهم به تیلز افتاد با پریشون داشت این خارپشتو نگاه می کرد
اهمیتی ندادم رفتم جلوی خارپشت و پارچه روی دهنشو باز کردم
من:اسمت چیه؟ اول نگاهی بهم انداخت و گفت:سونیک
داستان از زبان روژ
فقط یکم مونده تا به تنگه ای که کاپیتان شدو اون جا هست برسیم بعد این کشتی رو بدبخت می کنیم کلی وسیله این جا هست افراد ارشه خوشحالی می کردن ونوشیدنی می خوردن
"هه بهتره از آخرین لحظات زندگیتون لذت ببرین"
دیدبان:به تنگه نزدیک می شویم
کاپیتان:خوبه داریم می رسیم
"آره درسته داریم می رسیم"
به تنگه که رسیدیم خیلی سری پرواز کردم وخودمو به غار مخفی رسوندم
اول دورو ورمو نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشه بعدشم خیلی سریع وارد غار شدم من:کاپیتان شدو رسیدن
شدو(نگاه کردن):باشه افراد آماده حمله بشین
داستان از زبان شدو
خیلی سریع وارد کشتی ها شدیم و کنار خروجی تنگه منتظر موندیم روژ از اون بالا دیده بانی میداد تا وقتی رسیدن خبر داشته باشیم
؟؟؟:کاپیتان با افراد توی کشتی چیکار کنیم
من( پوکر نگاه کردن ):انتظار داری چی کار کنیم می کوشیمشون دیگه حرفی نداری ناکلز؟
ناکلز:....نه کاپیتان
بعد از چند لحظه روژ با علامت دست گفت که رسیدن
منم دستم بالا بردم و علامت آماده باش رو نشون دادم درست وقتی نوک کشتی دیده شد دستمو پاین آوردم و داد زدن حمله کنید چند نفر از افرادم یه تیکه چوب بزرگ گزاشتن روی کشتی روبه روی ومثل گرگای گشنه حمله کردن فقط تیلز و ناکلز مثل بقیه نبودن اونا کلا این جورین منم به افرادم پیوستم و شروع به کشتن کردم افراد این کشتی رو مثل آب خوردن می کشتم بعد از چند دقیقه فقط ناخودا ویه نفر دیگه زنده مونده بود اون یه نفر شمشیرشو انداخت وشروع به التماس کردن کرد
پوزخندی زدمو بهش نزدیک شدم قبل از این که بفهمه کشتمش بعد به ناخوداشون نگاه کردم گفتم :این آدم کنار خودت داری بهم حمله کرد من با یه دستن شمشیرمو گرفتم و اون اسباب بازی (منظور از شمشیره)رو که دستش بود انداختم توی آب بعد شمشیرو گزاشتم روی گردنش توی چشماش ترس بود سرمو به انوان تأسف تکون دادم بعد فرستادنش اون دنیا به افرادم گفتم اول وسایل رو بردارید بعد این کشتی رو آتیش می زنیم
داستان از زبان ناکلز
شدو واقعا بی رحمه داشتم وسایل ها رو می بردم که سیلور گفت :کاپیتان شدو یه نفرین این جاست
کاپیتان اول به سیلور نگاه کرد وگفت:خوب بیارش اینجا سیلور می خواست بره توی زیر زمین که روژگفت:
اون خارپشتو از آخرین روستای که قارت کردن آوردم خیلی خوب می جنگه
شدو:باشه باشه فهمیدم حالا سیلور بیارش بالا سیلور رفت وچند دقیقه بعد با اون خارپشت برگشت ....
داستان از زبان شدو
سیلور با یه خارپشت آبی رنگ برگشت
دهنش بسته بود می خواستم چیزی بگم که نگاهم به تیلز افتاد با پریشون داشت این خارپشتو نگاه می کرد
اهمیتی ندادم رفتم جلوی خارپشت و پارچه روی دهنشو باز کردم
من:اسمت چیه؟ اول نگاهی بهم انداخت و گفت:سونیک
۲.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.