فیک دختر کوچولوی من ادامه part3
ته جون: صبح بخیر قربان امروز باید بریم…
ته: نه جایی قرار نیست بریم میریم مدرسه ته جون: مدرسه همین که نزدیک عمارته؟ ته: اره همون ته جون: ببخشید قربان میشه یه سوال بپرسم ؟ ته: نه ته جون: بله چشم ته :ماشینو اماده کن ته جون: چشم…
ته ویو یه نقشه ی چشم گیر تو ذهنم بود امروز بلعکس همیشه کت و شلوار نپوشیدم یه شلوار قهوه ای با یه پیرهن کرمی شیری پوشیدم یه زنجیر نازکم گردنم انداختم ساعت همرنگ شلوارم رو دستم کردم و ادکلن تلخ همیشگیمو زدم (عکسشو میزارم)(سوار ماشین میشن)
ته جون: قربان مدرسه دقیقا روبه رو عمارته چرا با ماشین میریم
ته: سوالای مسخره نپرس…تیپم چطوره؟ ته جون: خیلی قشنگه کلاسیکه ته: خوشحالم که میشنوم راننده : رسیدیم ته: ته جون بشین تو ماشین
ته جون : بله چشم راوی :
تهیونگ میره سمت مدرسه و به سمت دفتر مدرسه میره و از مدیر درخواست میکنه که بتونه ات رو برای چند دقیقه ببینه
مدیر مدرسه: بله حتما…اقای لی لطفا ات از کلاسش ببرید داخل حیاط
ته: خیلی ممنونم (میره سمت حیاط مدرسه و روی یه نیمکت میشینه منتظر ات) اقای لی : شرمنده مزاحم کلاس شدم میتونم ات رو واسه چند دقیقه ببرم ؟معلم: بله حتما اقای لی : ات دخترم بیا ات: چشم…با اجازه
اقای لی: مردی یا بهتر بگم پسر جوونی میخواد باهات صحبت کنه
ذهن ات: حتما همون پسرس که از یه موسسه اومده بود ات: بله
اقای لی: اها میبینیش اونجا نشسته راوی:
ات قیافه تهیونگ رو ندید چون سر تهیونگ پایین بود ات نزدیک تهیونگ میشه و میره پیشش میشینه ته: اومدی ات: تو..تو کی هستی ته: اسمم تهیونگه خوشبختم
ذهن ات: این اون پسر نبود اصلا نمیشناسمش برای چی میخواست منو ببینه اخه ات: اسم منم ات…کیم ات
ته: ات دوست داری یکم باهم حرف بزنیم؟ات: چرا؟ ته: میخوام بیشتر بشناسمت
ات: باشه
ته: رنگ مورد علاقت چیه ؟ ات: رنگایی که توی تیپت استفاده کردی
ته: توعم میتونی همچین لباسایی بپوشی ات: نه نمیتونم ته: من میتونم پدرت باشم فقط اگه خودت بخوای ات: چی ته: من از زندگیت خبر دارم اگه خودت بخوای دیگه نیازی نیست کار پاره وقت انجام بدی یا انقدر سخت برای ایندت تلاش کنی ات: متوجه نمیشم
ته: بزار راحت تر بگم میتونم سرپرستت باشم ات: من حتی نمیشناسمت
ته: هر سوالی داری ازم بپرس ات:
ته: نه جایی قرار نیست بریم میریم مدرسه ته جون: مدرسه همین که نزدیک عمارته؟ ته: اره همون ته جون: ببخشید قربان میشه یه سوال بپرسم ؟ ته: نه ته جون: بله چشم ته :ماشینو اماده کن ته جون: چشم…
ته ویو یه نقشه ی چشم گیر تو ذهنم بود امروز بلعکس همیشه کت و شلوار نپوشیدم یه شلوار قهوه ای با یه پیرهن کرمی شیری پوشیدم یه زنجیر نازکم گردنم انداختم ساعت همرنگ شلوارم رو دستم کردم و ادکلن تلخ همیشگیمو زدم (عکسشو میزارم)(سوار ماشین میشن)
ته جون: قربان مدرسه دقیقا روبه رو عمارته چرا با ماشین میریم
ته: سوالای مسخره نپرس…تیپم چطوره؟ ته جون: خیلی قشنگه کلاسیکه ته: خوشحالم که میشنوم راننده : رسیدیم ته: ته جون بشین تو ماشین
ته جون : بله چشم راوی :
تهیونگ میره سمت مدرسه و به سمت دفتر مدرسه میره و از مدیر درخواست میکنه که بتونه ات رو برای چند دقیقه ببینه
مدیر مدرسه: بله حتما…اقای لی لطفا ات از کلاسش ببرید داخل حیاط
ته: خیلی ممنونم (میره سمت حیاط مدرسه و روی یه نیمکت میشینه منتظر ات) اقای لی : شرمنده مزاحم کلاس شدم میتونم ات رو واسه چند دقیقه ببرم ؟معلم: بله حتما اقای لی : ات دخترم بیا ات: چشم…با اجازه
اقای لی: مردی یا بهتر بگم پسر جوونی میخواد باهات صحبت کنه
ذهن ات: حتما همون پسرس که از یه موسسه اومده بود ات: بله
اقای لی: اها میبینیش اونجا نشسته راوی:
ات قیافه تهیونگ رو ندید چون سر تهیونگ پایین بود ات نزدیک تهیونگ میشه و میره پیشش میشینه ته: اومدی ات: تو..تو کی هستی ته: اسمم تهیونگه خوشبختم
ذهن ات: این اون پسر نبود اصلا نمیشناسمش برای چی میخواست منو ببینه اخه ات: اسم منم ات…کیم ات
ته: ات دوست داری یکم باهم حرف بزنیم؟ات: چرا؟ ته: میخوام بیشتر بشناسمت
ات: باشه
ته: رنگ مورد علاقت چیه ؟ ات: رنگایی که توی تیپت استفاده کردی
ته: توعم میتونی همچین لباسایی بپوشی ات: نه نمیتونم ته: من میتونم پدرت باشم فقط اگه خودت بخوای ات: چی ته: من از زندگیت خبر دارم اگه خودت بخوای دیگه نیازی نیست کار پاره وقت انجام بدی یا انقدر سخت برای ایندت تلاش کنی ات: متوجه نمیشم
ته: بزار راحت تر بگم میتونم سرپرستت باشم ات: من حتی نمیشناسمت
ته: هر سوالی داری ازم بپرس ات:
۸.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۳