✞رمان انتقام✞ پارت 51
_سه ماه بعد_
دیانا: ارسلان رو پام خوابش برده بود اونقدر بامزه خوابیده بود که میترسیدم جا به جاش کنم بیدار بشه...
همینجوری با موهاش ور میرفتم خیلی نگران متین بودم شکسته شده بود فردا قرار بود کسی که دوسش داره بره از ایران
اسمش نیکا بود عکساشو با ذوق بهم هر دفعه نشون میداد
دختر خوشگلی بود و بامزه ولی حیف که نتونست بهش برسه این قضیه فقط بین من و متین مثل ی راز بود نمیدونم چرا به من اعتماد کرده بود و گفته بود ولی خوشحال بودم از اعتمادی که بهم داشت کم کم چشام گرم شد و خوابم برد...
_
ارسلان: کلافه از خواب بیدار شدم ساعت سه صبح بود دیانا عین فرشته ها خوابش برده بود رفتم کارمو کردم و رفتم کنار دیانا صداش زدم...
_دیانام...
دیانا: جانم(با خواب آلودگی)
ارسلان: ی لحظه چشاتو باز کن..
دیانا: لای چشامو باز کردم ک گرمی لب ارسلان و رو لبام احساس کردم خیسی رو صورتم احساس کردم از ارسلان فاصله گرفتم که دیدم چند قطره اشک رو صورتشه...
_ارسلان چی شده خوبی؟
ارسلان: دیانا من خوبم خب فقط الان احتیاج به تو دارم
میشه فقط هیچی نگی
دیانا: سرمو تکون دادم ک دوباره گرمی لباشو رو لبام احساس کردم جوری میبوسیدم ک انگار دیگه قرار نیست طعم لبامو بکشه..
ارسلان: از دیانا جدا شدم و تو بغلم خودم جا دادمش آروم موهاشو نوازش کردم که کم کم خوابش برد اروم سرشو گزاشتم رو بالش و ی بوسه رو پیشونیش زدم...
_دوست دارم فنچ کوچولو آروم چمدونم و برداشتم و
رفتم سمت فرودگاه....
دیانا: با بیحالی از خواب بیدار شدم که دیدم ارسلان نیس ی کوچولو رو تخت نشستم و منتظرش موندم شاید رفته دستشویی سرمو با گوشی گرم کردم ک دیدم نیم ساعته تو گوشیمم ولی ارسلان نیومده صداش زدم....
_ارییییی
_اردلااااان
تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون شاید اونجا باشه ولی هر چقد گشتم نبود گوشیم برداشتم و شمارشو گرفتم...
مشترک مورد نظر خاموش میباشد
_
*نیم ساعت قبل*
بابای ارسلان: مراقب این دختر باش اون از الان به بعد ناموسته...
ارسلان: حتی با اینکه به خواسته خودم نبود؟
نیکا: سرمو انداختم پایین...ببخشید که زندگیتو خراب کردم...
دیانا: ارسلان رو پام خوابش برده بود اونقدر بامزه خوابیده بود که میترسیدم جا به جاش کنم بیدار بشه...
همینجوری با موهاش ور میرفتم خیلی نگران متین بودم شکسته شده بود فردا قرار بود کسی که دوسش داره بره از ایران
اسمش نیکا بود عکساشو با ذوق بهم هر دفعه نشون میداد
دختر خوشگلی بود و بامزه ولی حیف که نتونست بهش برسه این قضیه فقط بین من و متین مثل ی راز بود نمیدونم چرا به من اعتماد کرده بود و گفته بود ولی خوشحال بودم از اعتمادی که بهم داشت کم کم چشام گرم شد و خوابم برد...
_
ارسلان: کلافه از خواب بیدار شدم ساعت سه صبح بود دیانا عین فرشته ها خوابش برده بود رفتم کارمو کردم و رفتم کنار دیانا صداش زدم...
_دیانام...
دیانا: جانم(با خواب آلودگی)
ارسلان: ی لحظه چشاتو باز کن..
دیانا: لای چشامو باز کردم ک گرمی لب ارسلان و رو لبام احساس کردم خیسی رو صورتم احساس کردم از ارسلان فاصله گرفتم که دیدم چند قطره اشک رو صورتشه...
_ارسلان چی شده خوبی؟
ارسلان: دیانا من خوبم خب فقط الان احتیاج به تو دارم
میشه فقط هیچی نگی
دیانا: سرمو تکون دادم ک دوباره گرمی لباشو رو لبام احساس کردم جوری میبوسیدم ک انگار دیگه قرار نیست طعم لبامو بکشه..
ارسلان: از دیانا جدا شدم و تو بغلم خودم جا دادمش آروم موهاشو نوازش کردم که کم کم خوابش برد اروم سرشو گزاشتم رو بالش و ی بوسه رو پیشونیش زدم...
_دوست دارم فنچ کوچولو آروم چمدونم و برداشتم و
رفتم سمت فرودگاه....
دیانا: با بیحالی از خواب بیدار شدم که دیدم ارسلان نیس ی کوچولو رو تخت نشستم و منتظرش موندم شاید رفته دستشویی سرمو با گوشی گرم کردم ک دیدم نیم ساعته تو گوشیمم ولی ارسلان نیومده صداش زدم....
_ارییییی
_اردلااااان
تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون شاید اونجا باشه ولی هر چقد گشتم نبود گوشیم برداشتم و شمارشو گرفتم...
مشترک مورد نظر خاموش میباشد
_
*نیم ساعت قبل*
بابای ارسلان: مراقب این دختر باش اون از الان به بعد ناموسته...
ارسلان: حتی با اینکه به خواسته خودم نبود؟
نیکا: سرمو انداختم پایین...ببخشید که زندگیتو خراب کردم...
۲۹.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.