صبح شده بود اصلا حالشو نداشتم از جام بلند شم هوا برعکس رو
صبح شده بود اصلا حالشو نداشتم از جام بلند شم هوا برعکس روزای دیگه خیلی سردتر شده بود ...
اوله پاییزه ولی بازم خیلی سرد شده شایدم من خیلی سردمه ...
بلند شدم و رفتم حموم همش به این فکر میکردم که قراره ببینمش...
یه مدته به خاطر یه بیماری مختصرنتونسته بودم کار کنم
خوشحالی تمام وجودمو گرفته بود.اومدم بیرون صبحانه خوردم و رفتم تا اماده شم
سوار ماشین شدمو رفتم خوابگاه بچه ها تا ببینمش و باش حرف بزنم
هم خوشحالم از اینکه دارم برمیگردم هم ناراحت خاطره هایی دارم که خیلی وقته هرروز مرور میکنم بعضیاشون لبخند به لبم میاره بعضیام باعث میشه از این زندگی متنفرشم...
رسیدم
+سلام سهونا خوبی؟
سهون:سلام خوبم . توخوبی؟!چه خبر..دلمون خیلی تنگت بود معلومه کجایی؟؟؟
بک:عا خوبم یو.. عاحح چانیول هست؟
سهون:آره تو اتاقشه ...(جوابم همین بود:/؟)
بک:اوک بش بگو کارش دارم.لطفا^^
سهون:باش..از کی تا حالا انقد خجالتی شدی(پوکر)
.
.
سهون:در زدم (لعنتی هنوزم بش توجه میکنه ... چرا نمیفهمه اون دیگه دوسش نداره ... چرا نمیفهمه من دیوونشم)
سهون:هی چانیول بک اومده ...کارت داره
چان:خب چرا ب تو گفته بگو بیاد
چان:بـک بیا تو
بک:عاعاحح سلام خوبی؟
چان:ممنون خوبم .کاری داشتی
بک:آره اگه فرصت داری میخوام یکم بات حرف بزنم
چان:خب بگو میشنوم.
بک:خب چیزه ...میخواستم بگم که...
چان:چیشده بگو...بک کار دارم باید برم شرکت
سهون:من دیگه میرم..
چان:نه وایسا با هم بریم دیگه
سهون:اخه
چان:اخه چی صب کن...بگو بک باید برم
بک:خب من میخواستم بگم...
چان:...
بک:میتونم بدونم
بک:چرا رفتارت ...بامن عوض شده...میتونم بفهمم چیکار کردم چرا مستحق این برخوردتم...چرا با من سرد شدی...میتونم بفهمم؟؟...
چان:بک بس کن...این بحث تکراریو شروع نکن
بک:ولی هیچوقت نفهمیدم...هیچوقت نگفتی چیشده..چه خبره..چرا انقدر عوض شدی..
تو هیچی نمیگی...
چان:چیزی نیس که بگم برو ..بسه دیگه ..کار دارم باید برم
بک:نه لطفا بگو بد برو..
چان:چی بگم ...چرا نمیفهمی
چان:چرا درک نمیکنی...علاقه من به تو چیزیو عوض نمیکنه...
بک:چرا عوض میشه همچی عوض میشه ...دیگه من زجر نمیکشم ..حتی حاظرم این عشقو نگه دارم
بک:ولی توام عشقتو نگه داری
چان:نمیشه...نمیتونم ...بیخیال شو...برو .فقط برو...
بک:...
بک:یولا..اگه من بمر همچی حله ..؟؟تو آرومی؟؟
چان:...
بک:هوم؟؟
چان:آره(با صدای لرزون)برو ..اگه بری همچی خوبه...زندگیم عالیه...
سهون:...
بک:...
سهون:هی چان...دیگه کافیه..
چان:به تو ربطی نداره...هیچ ربطی نداره...گمشو
(چان بیحال وایستاده بود روبه رو بک و بش نگاه میکرد و حالا مخاطب حرفاش سهون بود که هر لحظه عصبی تر میشد)
سهون:کافیه چان..
چان:گمشو...فقط برو...همتون گمشید... بریــد(با فریاد)
بک:باش یول...آروم باش...میریم..
چان:منو با این اسم صدا نزن..
چان:برو بک...از زندگیم برو..برای همیشه برو اینجوری عالی ترم میشه
(چان با چهره ای خالی از حس تمام این حرفا رو به کسی گفت که از اعماق وجودش عاشقش بود ...کسی کع بدون اون میمرد..ولی الان دیگه همچی تموم شده بود...چه اتفاقی افتاده بود که چان حاضر شده بود همه چیزشو فدا کنه...)
بک:باشه ..که اینطور..
(سهون دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و رفت سمت چان و محکم یقشو گرفت چان همینطور بیحال و بی حس بود...انگار منتظر بود تا سهون خودشو خالی کنه و اونو بزنه تا اونم بتونه سبک شه../همینجور به بک خیره بود که حالا سرش پایین بود...بغض راهشو پیدا کرده بود و کم کم اشکای بک سرازیر شدن ...با فرود اومدن مشت سهون تو صورتش سکوت ذهنش به پایان رسید و حالا صدای داد سهونو میشنید)
سهون:لعنت بت ...لعنت به این زندگی که برای خودت و بقیه ساختی
(چان همینطور که افتاده بود رو زمین خون صورتشو پاک میکرد خطاب به بک گفت...)
چان:باید برم شرکت ...کارت تموم شد؟؟
(سهون میخواست دوباره بره سمتش که بک دستشو گرفت)
بک:کافیه(اینو گفت و رفت سمت اتاقشو درو بست)
(سهون بی توجه به جسم بی جون چان رفت دنبال بک/چان دیگه هیچیو حس نمیکرد...خیره بود به در و به رفتن بک...به این فکر میکرد که ینی همچی تموم شد؟؟؟اون الان ازم متنفره؟؟خدایا من چیکار کردم...؟؟بلند شدو با سختی رفت بیرون ...سوار ماشین شد تا بره به یه جای نامعلوم و تنها باشه تا بتونه خودشو آروم کنه شاید اینجوری بهتر بود...)
سهون:بک...درو باز کن...بک با توام(همینطور که صدا میزد، در میزد و هر لحظه قدرت ضرباتش بیشتر میشد)
سهون:بک ...صدامو میشنوی...یااااا این در لعنتیو باز کن...هـــی چیکار میکنی؟؟؟با توا..
بک:من خوبم...کاری نمیکنم برو.
سهون:هی بک بزار بیام تو...
بک:برو سهون میخوام تنها باشم
سهون:اما بک
بک:برو
سهون:لعنت...لعنت بهت پارک چانیول چطور تونستی اینکارو باخودت
اوله پاییزه ولی بازم خیلی سرد شده شایدم من خیلی سردمه ...
بلند شدم و رفتم حموم همش به این فکر میکردم که قراره ببینمش...
یه مدته به خاطر یه بیماری مختصرنتونسته بودم کار کنم
خوشحالی تمام وجودمو گرفته بود.اومدم بیرون صبحانه خوردم و رفتم تا اماده شم
سوار ماشین شدمو رفتم خوابگاه بچه ها تا ببینمش و باش حرف بزنم
هم خوشحالم از اینکه دارم برمیگردم هم ناراحت خاطره هایی دارم که خیلی وقته هرروز مرور میکنم بعضیاشون لبخند به لبم میاره بعضیام باعث میشه از این زندگی متنفرشم...
رسیدم
+سلام سهونا خوبی؟
سهون:سلام خوبم . توخوبی؟!چه خبر..دلمون خیلی تنگت بود معلومه کجایی؟؟؟
بک:عا خوبم یو.. عاحح چانیول هست؟
سهون:آره تو اتاقشه ...(جوابم همین بود:/؟)
بک:اوک بش بگو کارش دارم.لطفا^^
سهون:باش..از کی تا حالا انقد خجالتی شدی(پوکر)
.
.
سهون:در زدم (لعنتی هنوزم بش توجه میکنه ... چرا نمیفهمه اون دیگه دوسش نداره ... چرا نمیفهمه من دیوونشم)
سهون:هی چانیول بک اومده ...کارت داره
چان:خب چرا ب تو گفته بگو بیاد
چان:بـک بیا تو
بک:عاعاحح سلام خوبی؟
چان:ممنون خوبم .کاری داشتی
بک:آره اگه فرصت داری میخوام یکم بات حرف بزنم
چان:خب بگو میشنوم.
بک:خب چیزه ...میخواستم بگم که...
چان:چیشده بگو...بک کار دارم باید برم شرکت
سهون:من دیگه میرم..
چان:نه وایسا با هم بریم دیگه
سهون:اخه
چان:اخه چی صب کن...بگو بک باید برم
بک:خب من میخواستم بگم...
چان:...
بک:میتونم بدونم
بک:چرا رفتارت ...بامن عوض شده...میتونم بفهمم چیکار کردم چرا مستحق این برخوردتم...چرا با من سرد شدی...میتونم بفهمم؟؟...
چان:بک بس کن...این بحث تکراریو شروع نکن
بک:ولی هیچوقت نفهمیدم...هیچوقت نگفتی چیشده..چه خبره..چرا انقدر عوض شدی..
تو هیچی نمیگی...
چان:چیزی نیس که بگم برو ..بسه دیگه ..کار دارم باید برم
بک:نه لطفا بگو بد برو..
چان:چی بگم ...چرا نمیفهمی
چان:چرا درک نمیکنی...علاقه من به تو چیزیو عوض نمیکنه...
بک:چرا عوض میشه همچی عوض میشه ...دیگه من زجر نمیکشم ..حتی حاظرم این عشقو نگه دارم
بک:ولی توام عشقتو نگه داری
چان:نمیشه...نمیتونم ...بیخیال شو...برو .فقط برو...
بک:...
بک:یولا..اگه من بمر همچی حله ..؟؟تو آرومی؟؟
چان:...
بک:هوم؟؟
چان:آره(با صدای لرزون)برو ..اگه بری همچی خوبه...زندگیم عالیه...
سهون:...
بک:...
سهون:هی چان...دیگه کافیه..
چان:به تو ربطی نداره...هیچ ربطی نداره...گمشو
(چان بیحال وایستاده بود روبه رو بک و بش نگاه میکرد و حالا مخاطب حرفاش سهون بود که هر لحظه عصبی تر میشد)
سهون:کافیه چان..
چان:گمشو...فقط برو...همتون گمشید... بریــد(با فریاد)
بک:باش یول...آروم باش...میریم..
چان:منو با این اسم صدا نزن..
چان:برو بک...از زندگیم برو..برای همیشه برو اینجوری عالی ترم میشه
(چان با چهره ای خالی از حس تمام این حرفا رو به کسی گفت که از اعماق وجودش عاشقش بود ...کسی کع بدون اون میمرد..ولی الان دیگه همچی تموم شده بود...چه اتفاقی افتاده بود که چان حاضر شده بود همه چیزشو فدا کنه...)
بک:باشه ..که اینطور..
(سهون دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و رفت سمت چان و محکم یقشو گرفت چان همینطور بیحال و بی حس بود...انگار منتظر بود تا سهون خودشو خالی کنه و اونو بزنه تا اونم بتونه سبک شه../همینجور به بک خیره بود که حالا سرش پایین بود...بغض راهشو پیدا کرده بود و کم کم اشکای بک سرازیر شدن ...با فرود اومدن مشت سهون تو صورتش سکوت ذهنش به پایان رسید و حالا صدای داد سهونو میشنید)
سهون:لعنت بت ...لعنت به این زندگی که برای خودت و بقیه ساختی
(چان همینطور که افتاده بود رو زمین خون صورتشو پاک میکرد خطاب به بک گفت...)
چان:باید برم شرکت ...کارت تموم شد؟؟
(سهون میخواست دوباره بره سمتش که بک دستشو گرفت)
بک:کافیه(اینو گفت و رفت سمت اتاقشو درو بست)
(سهون بی توجه به جسم بی جون چان رفت دنبال بک/چان دیگه هیچیو حس نمیکرد...خیره بود به در و به رفتن بک...به این فکر میکرد که ینی همچی تموم شد؟؟؟اون الان ازم متنفره؟؟خدایا من چیکار کردم...؟؟بلند شدو با سختی رفت بیرون ...سوار ماشین شد تا بره به یه جای نامعلوم و تنها باشه تا بتونه خودشو آروم کنه شاید اینجوری بهتر بود...)
سهون:بک...درو باز کن...بک با توام(همینطور که صدا میزد، در میزد و هر لحظه قدرت ضرباتش بیشتر میشد)
سهون:بک ...صدامو میشنوی...یااااا این در لعنتیو باز کن...هـــی چیکار میکنی؟؟؟با توا..
بک:من خوبم...کاری نمیکنم برو.
سهون:هی بک بزار بیام تو...
بک:برو سهون میخوام تنها باشم
سهون:اما بک
بک:برو
سهون:لعنت...لعنت بهت پارک چانیول چطور تونستی اینکارو باخودت
۱۵۴.۲k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.