[پارت پونزدهم]
[پارت پونزدهم]
ا/ت: تو چیکارش داری دوست منه دلش میخواد ب حرفامون گوش میده با وجودی ک الان چند روزه باهام دوست شده ولی کارای کرد ک شماها برام نکردین
مامانم: میشه بگی ما برات چیکم گذاشتیم
ا/ت: یکم ب مغزت فشار بیار
بابام: ا/ت بس کن دخترم
ا/ت: من بس کنم یا زنت بابا میشه از اینجا ببریش اصلا چرا اومدین سئول
بابام : فقط می خواستیم ببینیم حالت چطوره
ا/ت: تو این چندسال یادت افتاد ی دختر داری الان یادت افتاد ک باید حالشو بپرسی
بابام: متاسفم
ا/ت: با متاسفم گفتن هیچی عوض نمی شه
مامانم: حالا هم داری با بابات بد حرف میزنی
بابام: اه ول کن دیگه توهم
مامانم: خب داره بد حرف میزنه باید چند روز پیش خودم باشه تا بفهمه باید ب پدر مادرش درست حرف بزنه فردا ک مرخص شدی هممون باهم میریم بوسان
ا/ت: چیییی
تهیونگ: وایسا وایسا ببینم ا/ت هیچ جا نمی ره
مامانم: ب ت چ
ا/ت: مامان درست باهاش حرف بزن کی گفته ک من قرارع بیام بوسان
مامانم: مادرت...
ا/ت: اما بنظرم مادرم 10 سال پیش منو از خونه کرده بود بیرون
مامانم: خودت می دونی ک برای درست فرستادمت بوسان
ا/ت: مگه نمی تونستم تو همون بوسان درس بخونم
ا/ت: مامان از اینجا برو دیگههههه
بابام: زن مگه نمی بینی تو چ حالیه ولش کن تا بریم دیگه
مامانم: باشه
مامانم: سونگمین بیا بریم
سونگمین: من هیچ جا نمیام میخوام پیش خواهرم بمونم
مامانم: بیا بریم گفتم
سونگمین: گفتم نمی...یام...
مامانم: باشه نیا
بد از این ک مامان و بابام رفتن تهیونگ ازم پرسید چرا مامانت این جوری باهات حرف میزنه میشه بهم بگی بهش گفتم ینی دوس داری بهت بگم گفت آره خب الان میگم ام خب من قبل از این ک ب دنیا بیام ی داداش بزرگ تر از خودم داشتم روزی کمن ب دنیا اومدم داداش بزرگم ی ماشین بهش زد و مرد بد از این مامانم همش بهم میگفت کاش هیچ وقت ب دنیا نمی یومدی کاش هیچ تورو حامله نمی شدم ازت متنفرم بخاطر تو داداشت مرد منم کوچیک بودم نمی فهمیدم چی می گفت اما ب مرور زمان ک بزرگ شدم معنی حرفاشو فهمیدم ولی اون هنوز بهم همون حرفارو می زد بعضی وقتی همین جوری میومد می زدم بابام ک اصلا کاریش نداشت همش طرف اونو می گرفت فقط بابام یکم باهام خوب بود وگرنه مامانم ن هر روز ک اونارو بهم میگفت بیشتر ازش متنفر می شدم وقتی ی روز داشتم از پیش اتاقشون می گذشتم شنیدم دارن درمورد من حرف می زنن مامانم می گفت اونو نمی خوام تو این خونه ببینم ببرش پیش خالش تو سئول بابام مخالفت کرد اما مامانم سرش داد زدم گفت نمی خوام اونو تو این خونه ببینم اون نحسه باعث شد ک بچم بمیره بابام بهش گفت ک اون فقط ی اتفاق بود اما کی بود ک گوش کنه بدش مامانم سرشو چرخوند منو دید ک دارم ب حرفاشون گوش می کنم اومد تا تونست منو زد گفت چرا داری ب حرفامون گوش میدی
ا/ت: تو چیکارش داری دوست منه دلش میخواد ب حرفامون گوش میده با وجودی ک الان چند روزه باهام دوست شده ولی کارای کرد ک شماها برام نکردین
مامانم: میشه بگی ما برات چیکم گذاشتیم
ا/ت: یکم ب مغزت فشار بیار
بابام: ا/ت بس کن دخترم
ا/ت: من بس کنم یا زنت بابا میشه از اینجا ببریش اصلا چرا اومدین سئول
بابام : فقط می خواستیم ببینیم حالت چطوره
ا/ت: تو این چندسال یادت افتاد ی دختر داری الان یادت افتاد ک باید حالشو بپرسی
بابام: متاسفم
ا/ت: با متاسفم گفتن هیچی عوض نمی شه
مامانم: حالا هم داری با بابات بد حرف میزنی
بابام: اه ول کن دیگه توهم
مامانم: خب داره بد حرف میزنه باید چند روز پیش خودم باشه تا بفهمه باید ب پدر مادرش درست حرف بزنه فردا ک مرخص شدی هممون باهم میریم بوسان
ا/ت: چیییی
تهیونگ: وایسا وایسا ببینم ا/ت هیچ جا نمی ره
مامانم: ب ت چ
ا/ت: مامان درست باهاش حرف بزن کی گفته ک من قرارع بیام بوسان
مامانم: مادرت...
ا/ت: اما بنظرم مادرم 10 سال پیش منو از خونه کرده بود بیرون
مامانم: خودت می دونی ک برای درست فرستادمت بوسان
ا/ت: مگه نمی تونستم تو همون بوسان درس بخونم
ا/ت: مامان از اینجا برو دیگههههه
بابام: زن مگه نمی بینی تو چ حالیه ولش کن تا بریم دیگه
مامانم: باشه
مامانم: سونگمین بیا بریم
سونگمین: من هیچ جا نمیام میخوام پیش خواهرم بمونم
مامانم: بیا بریم گفتم
سونگمین: گفتم نمی...یام...
مامانم: باشه نیا
بد از این ک مامان و بابام رفتن تهیونگ ازم پرسید چرا مامانت این جوری باهات حرف میزنه میشه بهم بگی بهش گفتم ینی دوس داری بهت بگم گفت آره خب الان میگم ام خب من قبل از این ک ب دنیا بیام ی داداش بزرگ تر از خودم داشتم روزی کمن ب دنیا اومدم داداش بزرگم ی ماشین بهش زد و مرد بد از این مامانم همش بهم میگفت کاش هیچ وقت ب دنیا نمی یومدی کاش هیچ تورو حامله نمی شدم ازت متنفرم بخاطر تو داداشت مرد منم کوچیک بودم نمی فهمیدم چی می گفت اما ب مرور زمان ک بزرگ شدم معنی حرفاشو فهمیدم ولی اون هنوز بهم همون حرفارو می زد بعضی وقتی همین جوری میومد می زدم بابام ک اصلا کاریش نداشت همش طرف اونو می گرفت فقط بابام یکم باهام خوب بود وگرنه مامانم ن هر روز ک اونارو بهم میگفت بیشتر ازش متنفر می شدم وقتی ی روز داشتم از پیش اتاقشون می گذشتم شنیدم دارن درمورد من حرف می زنن مامانم می گفت اونو نمی خوام تو این خونه ببینم ببرش پیش خالش تو سئول بابام مخالفت کرد اما مامانم سرش داد زدم گفت نمی خوام اونو تو این خونه ببینم اون نحسه باعث شد ک بچم بمیره بابام بهش گفت ک اون فقط ی اتفاق بود اما کی بود ک گوش کنه بدش مامانم سرشو چرخوند منو دید ک دارم ب حرفاشون گوش می کنم اومد تا تونست منو زد گفت چرا داری ب حرفامون گوش میدی
۹۵.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.